شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
با زندگی کنار آمده امزندگی با من نهما زیرِ سقفِ هیچبه مرگِ همچشم دوخته ایم...«آرمان پرناک»...
می خواهم سقف باشم برای خانه ی دلت که چکه کند از من قطرات عشق تا هر لحظه بدود در رگهایت، عطر بهشتی که تنها با یاد تو ساخته شد ...
سرِ سبزت رامحکم تر از همیشه بچسبو کلاهت را،باد بی حوصله است انگارو پچ پچ بارانتَرَک انداخته گویا سقف وحشت را....
(دلتنگ)در میان بازوانتدلتنگ تواممن به یک سقف فکر می کنم...فروغ گودرزی...
دیواری راکه بالای سرمان گذاشته اندسقف نامیدندتا هوای پنجره به سرمان نزند،پروازاولین آرزوی فراموش شده ی ما بود....
سقف این خانه پر از ترک های پی در پی میشود. فریاد می کشم بانگ عجیبیست ندای درون خویش را به خنجر کشیدن ، یا اینکه سخت بیدار ماندن و خیره شدن به نقطه ای که مرا به هیچ سمت سوق نمی دهد. سخت است درگیر کسی باشم که هرگز حتی خاطرم را نمیخواهد. اما چه کنیم گرفتار تقدیری شدیم که از آن فقط \دور ماندن\ را می جویند....
برای زندگی نَه سقف میخواهم نَه زمین... نقشه ی جُغرافیایی دَستانتبرایَم ڪافیست.....
قدری نوازش اندکی لبخند یک عشق پاک و دلبری پابند یک سقف ساده با دلی خرسند یک سینی چای و کمی هم قند من غیر از این ها آرزویم نیست تنها تو باشی زندگی عالی ست...
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفتهوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،درختان اسکلتهای بلور آجینزمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،غبار آلوده مهر و ماه،زمستان است...
همه ی دردها.همه ی اشک ها…آسمان رنگش را مدیون چشمان توستمن…این ارامش را مدیون تو هستماسمان برایم سقف نمیشود؟؟!نشود!!!زمین زیر پایم استوار نیست؟؟!نباشد!!!این ها به چه کارم می ایند؟!سرم که روی شانه ات باشد هیچ چیز نمیخواهمنه از زمین نه از زمانشانه ات بس است!...
باران می باردعشق چتر می گشایدباران تگرگ دانه می باردعشق سقفی می شودباران پاییز دانه می باردعشق بهار می شودباران مرگ دانه می باردعشق زندگی می شودباران باز می ایستد...
هر روز خودم را به خارج پنجره ام پرت می کنم و لحظه ای بعد با یک پیچک کوچک پیچیده شده به روزمر گی باز می گردمو رنج مردمی را می بینم که مثل گربه ای از سقف آویزان شده اند تمامی این شهر از سقف آسمان اش آویزان استما رابطه امان را با کوچه و خیابان از دست داده ایمو درها رو به دیوارها باز می شوندروزگاری که مثل آببرهنه بودی گذشتحالا هم که مدام زیر باران گریه می کنی تا این کوچک نمناک اندوهدیده نشودو حجم سوزنی سبز ...
صدایش سوز غریبی دارد که بند دل را پاره می کند. می گوید ده ماه است که عروس شده، هشت ماهی می شود که به تهران آمده. جز نانوایی سر کوچه و سوپری محل جایی را بلد نیست. اولین بار یک هفته بعد از عقدکنان شان کتک خورده. مادرش که فهمیده گفته نگرانی ندارد، زیر یک سقف که بروید خوب می شود. فردای روزی که زیر یک سقف می روند باز کتک می خورد، هفته هاست که کتک می خورد. به گفته خودش حساب و کتاب روزهای کتک خوردنش از دستش دررفته، تنها چیزی که خوب یادش مانده این است ک...
…و امان از دلی ڪہگنجۂ خاطراتِ تلخ و شیرین است و…آسمان ڪہ ابری میشودبارانی ات می ڪند………و این باران نہ با چتر علاج میشود…نہ با سقف…………ابری ڪہ می شود…حواست را آنقدر پرت ڪن……ڪہ دلت اصلاً وقت نڪند……بقچہ اش را باز ڪند…….…وگرنہخدا بہ دادت برسد…...
باران میراث خانوادگی ما بودکوچک که بودم…از سقف خانه ی ما میچکیدبزرگ که شدم از چشمانم!!...
هر شب ...از سقف خیالم تو می چکیو این عاشقانه ترین بارش دنیاست...
وقتی کسی بگوید من خیلی تنهایم یا غمگینم به اتاقی فکر می کنم که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف....
تو فکر یک سقفم، یک سقف بیروزن یک سقف پابرجا، محکمتر از آهن سقفی که تنپوشِ هراس ما باشه تو سردی شبها، لباس ما باشه...
دوباره میسازمت وطن!اگرچه با خشت جان خویشستون به سقف تو میزنماگرچه با استخوان خویش...