جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند...
درد نهانی به که گویم که نیست...
تا تو بخاطر منی کس نگذشت بر دلم...
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری...
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود...
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم...
چشمی که جمال تو ندیدستچه دیدست !؟...
گر بگیری نظیر من چه کنمکه مرا در جهان نظیر تو نیست...
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیالت...
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنیدست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
طمع وصل تو می دارم و اندیشه ی هجردیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم...
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلتتو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت...
گل را مبرید پیش من نامبا حسن وجود آن گل اندام...
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریمور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار...
جان به جانان همچنان مستعجل است...
دوش در خوابم در آغوش آمدیوین نپندارم که بینم جز به خواب...
مٖرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس نالههای زار آید...
چشمم ز غمت نمیبرد خواب...
تا گل روی تو دیدم، همه گلها خارندتا تو را یار گرفتم، همه خلق، اغیارند...
عهد تو و توبه ى من از عشقمی بینم وهر دو بی ثبات است...
به چه کار آیدت ز گل طبقیIاز گلستان من ببر ورقی...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
دوستان عیب کنندمکه چرا دل به تو دادمباید اول به تو گفتنکه چنین خوب چرایی؟...
همه کس سر تو داردتو سر کدام داری؟؟!...
زحمت چه میکشیپیِ درمانِ ماطبیب؟ما نمی شویم وتو..... میشوی...
رشکم آید که کسی سیر ،نگه در تو کند...........
حالم از شرح غمت....... افسانه ایست..........
کزهر چهدر خیالمن آمدنکوتری......
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست ..!در و دیوار گواهی بدهدکاری هست ......
اندرون با تو چنان انس گرفتست مراکه ملالم ز همه خلق جهان می آید...
ما مست شراب ناب عشقیمنه تشنه ی سلسبیل و کافور...
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هستیا شب و روز بجز فکر توام کاری هست...
با همه جلوهی طاووسو خَرامیدنِ کبکعیبت آن است کهبیمِهرتر اَز فاختهای......
دست به بند می دهمگر تو اسیر می بری......
عهد تو و توبه ى من از عشقمی بینم و هر دو بی ثبات است !...
دیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی...
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویشقبله ای دارد و ما زیبا نگار خویش را...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!...
هر که با مثل تواُنسش نبود، انسان نیست...
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفانتبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت......
کس ندانم که در این شهرگرفتار تو نیست... هیچ بازار چنین گرمکه بازار تو نیست......