متن خیال
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات خیال
در آینهی چشم تو
درختان،
رقصی آرام میگیرند.
موهای آویزانت
چون بادِ تابستان،
جهان را
به نرمی میچرخانند.
ابر،
از روی شانهات
پر میکشد
تا دلِ آبیِ آسمان.
کبوتران سپید،
در خوابِ رویاهایت
پنهاناند.
امشب،
خیالها
چو چراغانی خاموشاند،
و ماه،
قطرهقطره
از سقفِ شب
میچکد
بر آینهی چشمانت.
می نشینم با تو درخیالم
با اینکه ترکم کردی
وسوسه هایم راحت نمی گذارند مرا
و تنها کاری که ازدستم بر می آید
می گویم لعنت به منی که خیالت را رها نمیکنم
خیال چشم تو کافیست.
که دیوانه کند دل را.
تو را که سر می کشم
فروردین از انگشتان زمین
می ریزد
بودنت ، حس خوب شمعدانی
بر حوض حیاط است
ومن
مثل باد که بادبادکی را می دزد
زاویه ی افکارم را به سمت سایه ات
می چرخانم
حالا خیالم با این چند شاخه ی
بابونه پر است
گویند دوای درد هجران خواب است
بیداریِ شب بزرگ ترین مرداب است
یک شب که رساند خیال تو جان بر لب
خوابیدم و آمدی به خوابم آن شب
لمس لبهای تو در کنج خیالم آرزوست.
میروم کوچه دیوانگی و عشق و جنون را
کوچه ایست با دنیای خیالهای شیرین که کمتر کسی را به آن ره یابد
هرکه بیند، گوید دیوانه ای بیش نیست
رهایی هست و آزادی اندیشه و هرچه دل تنگت میخواهد
که البته خدا هم دست دیوانه ام در دستانش و هرچه...
هی نفس کم میکنم در این شب بیانتها
هی خودم را میکشم در خاطراتت بیصدا
در خیالم با تو بودن باز باور میشود
ماه هم پیشت حسودی کرده کمتر میشود
بعد من آیا کسی در کوچههایت پرسه زد ؟
مثل من دیوانه وار اسمت به لبها غنچه زد ؟
من...
ارامش،
واژه ای عجیب برای من
میدانی گاه گاهی در میان کلمات
در میان واژه ها در سط سطر هر کتاب در میان هیاهوی افکارم در جست و جوی ردی یا نگاهی از تو که لحظه ای از ان هم کافیست فراموش کردم ام خودم را
من تویی شده ام...
و خیال من
خرسی است
که با یاد تو
به خواب زمستان می رود
شب هم هرشب בر خیالات خوב ؋ـکر مے کنـב ما را مے خوابانـב
ـבگر نمے בانـב غم ما را سال ها ست بیدار نگه می دارد..
تو به من
واژه ی دوستت دارمی
بدهکار هستی
که مُرد
پشت پرچین خیال تو
مرا آنچه گناهی بود، این بود...
کمی دوست داشتن تو در خیالم...
خیال او چه آورد بر سر من
که زندگی هرچه کند
خیال اوست در سرمن
باد دانههای برف را در هوا رقصاند
و من در خلوتترین خیابان شهر
با هر کدام از آنها هم صحبت شدم
تا شاید خبری از تو بگیرم...
در من منی پنهان است، با خیال درگیر..
به شاباشِ درختان
می خندد
ابری که در گوشه ی چشمم
نشسته است
هیچکس باور نمی کند
کسی که با من است
یک عروسِ خیالیِ پاییزی ست ...
«آرمان پرناک»
حالم بد است
از این عصرهای بی حوصله
وقتی حضور سبزت را
در هیچ کافه ای
نمی شود لمس کرد
و باید به ناچار
خیال شیرین آمدنت را
بر تن دلتنگی هایم ببافم
و فراموش کنم
که نیستی و
ندارمت
مجیدرفیع زاد