شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گر هم گله ای هست ، دگر حوصله ای نیست......
ور تحمل نکنم جور زمان را ، چه کنم ؟...
قلم به یاد تو در می چکاند از دستم...
غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد...
که خاکم گل از آب انگور کن...
در این سرما و باران یار خوش تر...
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر...
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟...
تو مرا جان و بقایی که دهی جان و حیاتم...
یکی اینجا دلش تنگ است ! آنجا را نمیدانم !...
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من...
وز چشم من بیرون مشوای مشعل تابان من ......
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت...
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست...