پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی ترحّم شد دلت، نسبت به دنیای دلم/در سرای سینه ات، احساسِ دلسوزی نیست/بی مروّت! کاسه ی خون شد دلم، از دستت/جز همین خونِ جگر خوردن، مرا روزی، نیست/زهرا حکیمی بافقیکتاب نوای احساس...
می دیدم از دستش جفا؛ باور نمی کردم/با من نبود او را وفا؛ باور نمی کردم/وقتی که می بوسیدمش، با مهرِ احساسم/در او نمی دیدم صفا؛ باور نمی کردم/شاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل....
جای گلایه نیست اگر تو بریده ایحکمی که از قفا بزند گردن مرا...محمدامین آقایی...
تو دیدی که به قلبم درد جاری ست؛همان دردی که تب می کرد جاری ست؛نخواندی حسّ پُردردِ دلم را؛هنوز آن التهابِ سرد جاری ستشاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس....
به من حق ده، دلم بی تاب باشد؛وَ درگیرِ تبی، بس ناب باشد؛زِ هجرانِ گلِ ماهِ شب افروز،تمامِ حسّ جان، بی خواب باشد!زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
من از، اوّل، رها بودم؛ اسیرِ بندِ خود کردی؛رها کردی و رفتی تا، بسوزم با تبِ سردی…زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
زیبا زیاد بود اما دنیا شبیه تو نداشت...
دیدار من بی تو.به خودم گفتم، گِردی زمین باعث شد، باینکه ما آنقدر از هم دور شدیم، دوباره به هم رسیدیم. همین جا، روبروی من، تو رو دیدم ، پُراز زیبایی و مثل همیشه پُر از زن بودن.تمام وجودم پُر شده بود از احساس خوبی که فقط حسِ خوب خاطراتِ بچگی و شاید، نوجوونی میتونه اونها رو به آدم بده.جرات نمیکردم عمیق نفس بکشم، شاید توُ خواب بودم و میترسیدم بیدارشم.چه بارونی می اومد اون شب، انگار همه دنیا در حال فرار بودند و فقط من وتو روبروی هم ایستاده...
گر هم گله ای هست ، دگر حوصله ای نیست......
کلاه قدر ندارد به شانه سر که نباشدتورا چهگونه بخوانم غزل اگرکه نباشدتوجانوروح منی جسمِ ناتوان گروتوکلاه قدر ندارد به شانه سر که نباشدزیادی(ی)سخن ازدردلاعلاج وقدیمیستکسی نمیشنود قصه مختصر که نباشدشرایطیست که حتا خدا بهفکرکسی نیستشفیع و واسطهات تا (پیامبر)که نباشداگرچه زارونزارم گلایه ازتو ندارمکند چهچاره پرستار؟(دکتر)که نباشد...
از هیچ کس گلایه ندارم که شهر رازیبایی ِ تو این همه دیوانه کرده استخونم به پای توست که بعد از تو این جنوندر سینه ام انار تو را دانه کرده است...
فصل ها را به نظاره بنشین و تغییر احوال را تجربه کن در زندگی تغییر احوال را به نیکی یاد کن که قطعا تعالی تو را بدنبال دارد؛ گِلایه های زندگی را بر پیشانی روزگار حک کن که داند تازیانه های روزگار را تاب داری...
ای کاش جهانمان غم آهنگ نبودای کاش نصیب آینه، سنگ نبوداز فاصله ها گلایه دارم بی توای کاش که بودی و دلم تنگ نبودشهراد میدری...
دلم گرفته از این روزگار بحرانیدلم گرفته خدایا نگو نمی دانیزمین که ارثیه ی اشتباه آدم بوددوباره پر شده از نقشه های شیطانیچقدر مانده که دنیا به آخرش برسدبرای دلهره ی ما کجاست پایانیصدای همهمه ی باد هرزه می پیچددرون کوچه ی آباد ِ رو به ویرانینگو برای پریدن هنوز فرصت هستشکسته بال و پرِ من خودت که می دانیببخش اگر غزلم از گلایه لبریزستاگرچه مطمئنم که غزل نمی خوانیهاله محمودی...
گفته بودی که دلت از سنگ استاینکه در قلب تو هر دم جنگ استگرچه با من شده ای هم پیوندنقش من در قلب تو کم رنگ استمن به یک عمر تنهایی عادت کردمولی چون تو آمدی عرض ارادت کردمتو هر آن لحظه که لبخند زدی،آنجا بههر که لبخند تو را دید حسادت کردمتو ورود کردی به این دنیای تنهاییِ منتو حساب کردی خودت هی روی همراهیِ منتو که خودخواهی ات از ابتدا هم معلوم بودتو نکن گلایه از یک ذره خودخواهیِ منجمشید میلان...
من اهل گلایه نیستمدوستت دارم و این مشکلِ من استاما عزیزتو که مرا دوست نداشتیچرا آن همه جملاتِ دلبرانه رابه گوشِ عاشقم می خواندی!؟...
محبوبم آخرین عکست به دستم رسید...غمگین نه اما شگفت زده شدم از اینکه چقدر سفیدی لابلای موهایت نشسته بود...شگفت از اینکه چه زود گذشت و صورتت چقدر به چین و شکن زمانه آغشته شده است... محبوبم از دیر شدن نوشته بودی و از هجران عزیزانت گلایه ها داشتی...از ترس هایت نوشته بودی و دلهره یِ آزردن و از دست دادن آدمها توی تمام خطوط نامه ات می رقصید...محبوبم بگذار اینبار منِ کوچکتر نصحیتی کنم، شاید به کارت آید..بیا بی خیال دنیا و آدمها باش...به خاطر من نه، به خا...
آنقدر دست های یکدیگر را نفشرده ایمآنقدر یکدیگر را در آغوش نگرفته ایمآنقدر به پای اشک ها و لبخندهای همننشسته ایم که دیگر تاب نزدیک شدنبه یکدیگر را نداریم.آنقدر ترسیده ایم و دروازه های اطمینانرا قفل کرده ایم که انسانیت در تاروپودفرسوده ی خویش زندانی شد.آنقدر از خود و یکدیگر دور بوده ایمکه شغال های سیاه تمام وطنوجودمان را اشغال کردند وما باز هم از هم گلایه می کنیم؛عشق، گل سرخیستبخشیدنی بی انتظار گرفتنیعشق، شفافیت زلال روح...
معشوقم.. لابلای خطوط نامه ات از هوای گرفته یِ لندن،گلایه ها داشتی و در پایان بی هوا پرسیده بودی از خانه چه خبر....راستش هفته قبل مرغ عشق کوچمان مُرد...همان که پرهای آبی خوشرنگی داشت.. همو که عاشق تر بود و تو با ذوق میگفتی نگاهش کن...چقدر شبیه آسمان پس از باران است.بعد با ذوق نگاهم می کردی و میگفتی چقدر شبیه تو هست... معشوقم یادم هست گفته بودی مرغ عشق ها بدون جفتشان می میرند... من تمام هفته گذشته دلهره مرگ مرغ عشق دیگرمان را داشتم... بی نوا از صدا...
خبر به دورترین نقطة جهان برسد نخواست او به من خسته بی گمان برسدشکنجه بیشتر از این ؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسدچه می کنی ، اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد... رها کنی ، برود، از دلت جدا باشدبه آن که دوست تَرَش داشته ، به آن برسد رها کنی ، بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطة جهان برسد گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری که هق هق تو مبادا به گوششان برسدخد...
دل که یاد نمیگیرددوری را،فاصله را،دل که نمیفهمدصبر را،تحمل را،دل است دیگر...مدام بهانه میگیرد و گلایه میکندحق هم دارد![جدایی بر گریبان عاشق خیمه میزندجنگ را برپا میکندو بغض را حاکم...]امان از نبودنها،باید کسی حواسش باشد:)...
بعداز اون غروب دلگیرتوی ماشینوقتی پردادی همه رویامومیدونستم که پی بهونه هستیمیدونستم دوبارهنمیخوای که بشنوی حرفامودیگه خسته از گلایه کردنمدیگه خسته ام از اینکه هی بخوامبگم عاشقانه باز دوستت دارمبگو ای عزیز دل نازک منچی دوباره دلتو خون کردهعشق ما همینجوری گل نگرفتکه بخوای اینجوری پرپرش کنی...
هر وقت زنی حسادت نکرد...ازتون توجه نخواست...دنبال محبتتون نبود...یا بهتون بخاطر دلتنگیهایش گلایه نکرد..مطمئن باشید دیگه محبتینسبت به شما نداره......
هفت عادت مخرب وجود دارد که در دراز مدت زندگیهای مشترک را از بین میبرد : عیب جویی ، سرزنش ، نق زدن ، شکوه و گلایه ، تهدید ، تنبیه ، دادن حق حساب یا باج برای تحت کنترل در آوردن دیگری !در مقابل هفت عادت مهرورزی را باید جایگزین رفتارهایمان سازیم : گوش سپردن ، حمایت ، تشویق ، احترام ، اعتماد ، پذیرش ، گفتگوی همیشگی بر سر اختلافات ......
پر از گلایه ام اما به جبر خندانمهمیشه واقعیت ناشى از حقیقت نیست...
گلایه ها عیبی ندارهکنایه هاست که ویران میکند......
بی حوصله ام گلایه ای نیست ولی...لعنت به کسی که بی وفایی کند...
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ستجای گلایه نیست که این رسم دلبری ست...
بیدار شوامروز از زندگىاز خنده گلاز عطر صبح لذت ببرگلایه و تلخى را بسپار به نسیمتا با خودش ببردزندگى پُر است از شادى هاى کوچکآنها را دریاب......
گویند به هم مردم عالم گله ی خویشپیش که روم من که ز عالم گله دارم؟...