جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
دل را قرار نیستمگر در کنار تو...
یادت اگر چه خاموشکِی می شود فراموش ؟نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگارم...
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از مناگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی...
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباستآنجا که باید دل به دریا زد همینجاست...
چه گرمی ؟چه خوبیشرابی ؟چه هستی ؟چه هستی که آتش به جانم کشیدی ؟چه شیرین نشستی به تخت وجودمتو از دختران ترنج طلایی ؟لب تشنه ام از تو کامی نگیرد ؟...
همه یک سو و تو یک سوچه بگویم دگر ؟...
دور از تو چنانمکه غم غربتم امشبحتی به غزلهای غریبانه نگنجد.... شب بخیر...
شست باران همه ی کوچه خیابان ها راپس چرا مانده غمت بر دل بارانی من ؟...
من سراپا همه زخممتو سراپاهمه انگشت نوازش باش ......
می خواهم از این پس تمام ماجرا باشی...
شب اگر باشد ومِی باشد ومن باشم و تو به دو عالم ندهمگوشه ی تنهایی را...
دل را قرار نیست مگر در کنار تو...
امشب در هوای تو پر میزند دلم ای مهربان من ، تو کجایی ؟...
چشمم به هر کجاستتویی در مقابلم...
هر صبحآفتاباز نخستین برگ شناسنامه ی توسر می زند...تقویمزیر پای توورق می خورد......
هر آنچه دوست داشتمبرای من نماند و رفت…امید آخرین اگر تویی!برای منبمان….....
چه کنم دل چو هوای تو کند شب همه شب...
بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است ؟یعنی اگر نباشی کار دلم تمام است...
بی تو به سامان نرسم ای سر و سامان همه تو...
گرچه تو دوری از برمهمره خویش میبرمشب همه شب به بسترمیاد تو را به جای تو...
شنیده ام ز پنجرهسراغ من گرفته ایهنوز مثل قاصدکمیان کوچه پرپرم...
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم...
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟اینجا که ساعت و آیینه و هوابه تو معتادند...
ای که همه نگاه منخورده گره به روی توتا نرود نفس ز تنپا نکشم ز کوی تو...
تو بیا مست در آغوش منو دل خوش دار مستی ات با بغلتهر دو گناهش با من...
دیگر به بخشی از تو قانع نیستمآریبا هر چه داریدوست میدارم مرا باشییک فصل از یک قصه ؟نه این را نمی خواهممی خواهم از این پستمام ماجرا باشی ......
در دلم باز هوایی است که طوفانی توست...
سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت...
ترسم به نامِ بوسه غارت کنم لبت را با عذرِ بی قراری ! این بهترین بهانه ......
نامه ای در جیبمو گلی در مشتمغصه ای دارم با نی لبکی!سر ِ کوهی گر نیست،ته ِ چاهی بدهیدتا برای دلِ خود بنوازم!عشق، جایش تنگ است...!...
بی تو من شبانه با کهبا که گفتگو کنم ؟ای حریفِ صحبتِ شبانههایِ من! بمان️...
زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر؟!کان دل پر آرزو ، از آرزو بیزار شدبسته خواهد ماند این در هم چنان تا جاودانگرچه بر وی کوبه های مشتمان ، رگبار شد.....
من همان شاعرمستم که شبی باخت تورابادلی غمزده یک جرعه غزل ساخت توراتا تو نوشش بکنی وقت خداحافظ شدهق هقم وای.. غریبانه چه بنواخت تو را...
ﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﯽ ﻫﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﺵﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ، ﺩﻟﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ!...
تشنگی منتنهانوشیدن تمام آن چشمه استکه از دهان کوچک توسر باز کرده است...
مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار...که از تو چیزی ازین بیشتر نمی خواهم ......
هنوز اگر تو بیایی ، دوباره می شوم آغازاگر چه خسته تر از آفتاب ، بر لب بامم...
ای یار دوردست که دل میبری هنوزچون آتش نهفته به خاکستری هنوزهر چند خط کشیده بر آیینهات زماندر چشمم از تمامی خوبان، سری هنوزسودای دلنشین نخستین و آخرین!عمرم گذشت و توام در سری هنوزای نازنین درخت نخستین گناه من!از میوههای وسوسه بارآوری هنوزآن سیبهای راه به پرهیز بسته رادر سایه سار زلف، تو میپروری هنوزبا جرعهای ز بوی تو از خویش میرومآه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز...
ز تمام بودنی ها تو همین از آن من باشکه به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد......
نبضِ مرا بگیرو ببر نامِ خویش راتا خون بَدل به باده شوددر رَگان من......
اگر هنوز من آواز آخرین توام ،بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم......
خورشید سحرگه که به عالم تابیددر رهگذرش ذرّهی کوچک را دیدکز خاک به افلاک شتابان، میگفت ;ای عشق !... مدد کن که رِسَم تا خورشید...
و من چگونه بیتو نگیرد دلماینجا که ساعت وآیینه وهوابه تو معتادند.....
خزان به قیمت جان جار میزنید امابهار را به پشیزی نمیخرید از من...
توخوب ِمطلقی؛ مَن خوب ها را با تومی سنجمبدینسان بعد از این خوبی تازه خواهدیافت!...
رنج،رسوایی،جنون،بی خانمانیداشتممرگ را کم داشت تنها،سفره ی رنگین من!...
دلم برایت یک ذره استکی میشود که ساعت وقارش رابا بیقراری من، عوض کند؟!عقربههای تنبل!آیا پیش از منبه کسی که معشوق را در کنار داردقول همراهی دادهاید؟در آسمان آخر شهریورحتی ستارهای هم نگران من نیستبه اتاق برمیگردمو شب را دور سرم میچرخانمو به دیوار میکوبم...