پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اولین بار که دیدمت نگاهات اذیتم میکرد،همش خودمو قایم میکردم از نگاهات.اینکه تو نشون میدادی منو دوست داری برام خیلی چیز عجیبی نبود،ولی اینکه من عاشقت شدم برام محال ترین وغیرمنتظره ترین اتفاق زندگیم بود.عشق روبا دل و جونم،با خونم،حس کردمو چشیدم.اذیت کردنات،اشتباهات،دل شکوندنات،غیب شدنات،بی محلی کردنات،همه ازارم میداد ولی با هربار که سمتم میومدی،با هربارشنیدن صدات،دیدن چشات،همه چی یادم میرفت.تفریحم نبودی،وابستگی نبودی،عادت نبودی،هوس نبودی،جون میدادم...
* درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن/ اهمیتی ندارد/ دراین روزگار/ آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور/ موهایت را در آفتاب خشک کن/ عطر دیرپای میوهها را بر آن بزن/ عشق من، عشق من/ فصل پاییز است...
ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ؟ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭼﺮﺍﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﻢ ﻣﯽﮐﺸﻨﺪ ﻣﺪﺍﻡ ؟ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﻣﯽﭼﺮﺧﻢﻭﻗﺘﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺑﻮﯼ ﺗﻨﺖﺩﺭ ﮔﻞﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻫﻨﺖﻋﺸﻖ ﻣﻦ !ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﻭﺍﺩﯼ ﭼﻨﺪﻡ ﺑﻮﺩ..؟...