سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تحمل میکنم فراغت رانبودنت را...نداشتنت را...به من گفتی چرا هرچقدر من ابراز میکنم علاقه ام را نسبت به توتو با تبسمی مرموز سکوت میکنی؟و تو چه میدانستی پشت آن سکوتم و زیر لبخندمرموزم راز عشق و فریادهای من عاشقت هستم نهفته بود...تمام هستی من...امروز که پایان جملاتت به من گفتی مواظب خودت باش بغصی نفرین شده راه گلویم را بست و دیگرنتوانستم صحبت کنم و تو محو شدی و تومیدانستی که من بدون تو نمیخواهم زنده بمانم...چگونه میتوانم مواظب خودم ...
چه لحظه ی قشنگیهاون لحظه که...من میگم نفس من کیه؟و تو با تمام وجود میگی منم ...️️️️...
سرنوشت ...چه واژه ی قشنگیست برای ما ..تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه ...پا به پایت عاشقانه هایمان را قدم میزنم ...و پا پس نمیکشم از عشقت ...حتی در سخت ترین شرایط ...و همچنان نفس من در تلاطم امواج نگاهت بند می آید ...و تا آخرین نفس دوست داشتنی ترین مرد زندگی ام خواهی بود ... دوستت دارم معجزه زندگیم!...
اولین بار که دیدمت نگاهات اذیتم میکرد،همش خودمو قایم میکردم از نگاهات.اینکه تو نشون میدادی منو دوست داری برام خیلی چیز عجیبی نبود،ولی اینکه من عاشقت شدم برام محال ترین وغیرمنتظره ترین اتفاق زندگیم بود.عشق روبا دل و جونم،با خونم،حس کردمو چشیدم.اذیت کردنات،اشتباهات،دل شکوندنات،غیب شدنات،بی محلی کردنات،همه ازارم میداد ولی با هربار که سمتم میومدی،با هربارشنیدن صدات،دیدن چشات،همه چی یادم میرفت.تفریحم نبودی،وابستگی نبودی،عادت نبودی،هوس نبودی،جون میدادم...