پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشم هایش رابه آفتاب بخشیدتا از دریچه ی یک زندانبه جهان نگاه کندقلبش را به جنینی بخشیدکه در زهدانِ درّه ای، شکل زندگی،تلف شده بودپاهایش رابه تک درختِ گورستان بخشیدتا استعدادش رادر جنگلی بکر شکوفا کنددست هایش رابه باران بخشیدتا گونه های خیسِ مردانِ تنها راپاک کندو امادهانشتنها دهانش مانده بودکه آن را نیز به شعر بخشید...«آرمان پرناک»...
باور نمی کنی؟جای جیب پیرهنمپنجره ای بدوزتا از آن بنگریآفتابِ عشقچقدر سوزان است«آرمان پرناک»...
آرام تر پرپر بزنید!مگر نمی بینیدآفتابِ خوشبختیزیرِ سایه ی درختِ زندگیخواب رفته؟!«آرمان پرناک»...
دلگرمی اتدلگرمیِ آفتاببه آدم برفی استها کن نامِ کوچکم راتا فکر کنمهنوز هستم!«آرمان پرناک»...
گریه نمی کنمبرای خودکشیِ ابرهاگریه نمی کنمدلم به حال آفتاب می سوزدکه سالیانِ سالستآسمانم را ترک کرده است...«آرمان پرناک»...
پوست تخمه هاآفتابگردان ها راپای مترسکِ مصلوب کشانده استبینوایان نمی دانندکلاغ کیستآفتاب کجاست«آرمان پرناک»...
پای پاییز مانده ام یک عمر /و عینک های دودی /آفتاب را فراری داده اند /باران ! /چتر مرا /محکم نگهدار /می خواهم /دورِ هر برگِ زرد برقصم ... /«آرمان پرناک»...
در گوشه ی چشممطلوع و غروب آفتاب همبه هم رسیده اندمنکه دو پای زمان دارمپسچرا به تو نمی رسم ...«آرمان پرناک»...
..وقتی که پرده پرده دلم را نواختماز ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفتیک تکّه آفتاب برایم بیاورید!از آسمان تار خودم گریه ام گرفترضاحدادیان ۱۴۰۳/۱/۲۰...
از گنبد عشقم آفتاب ظهرماز افق چشمانت تابان می شوداحساسم در بارگاه عشق اجابت می یابددوست داشتن تو به صدا در می آیداین است قرائت عشق من برای تو....
صفایت حسّ بس بی تاب دارد؛هوایت پرتوی مهتاب دارد؛برای برکه ی نیلوفرِ مهر،نگاهت، آفتابی ناب دارد!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
گریختاز بوی کُهنگی و پوسیدگی شب او سیاهی یک دست رادر آفتابی دیگرگونه یافت....
اگر چه آسمانت بی نقاب استپر از ردعبور آفتاب استبه هرجا چشم می چرخانی،اماسراب اندر سراب اندر سراب است.رضاحدادیاندوبیتی...
آبان است ودر خشکسالِ آفتاب و تطهیربخار را زمزمه می کنم مثلِ قطره های مانده در مرداب....
یک پنجره یِ کوچک، یک تکه از آفتاب،شایدیک روزنه کافی استتاشب تمام شود....
اگر چه آسمانت بی نقاب استپر از رد عبور آفتاب استبه هرجا چشم می چرخانی،اماسراب اندر سراب اندر سراب است.رضاحدادیاندوبیتی...
بغض تلخ نداشتنتهر شب گلوی شعرهایم را می فشاردکجایی ببینی ؟که چگونه واژه های احساسمدر تب لب هایت می سوزندواژه هایی که با لب های تو شکوفه می دادندو با آفتاب نگاه تو قد می کشیدندافسوس که نیستیو ثانیه ها نفس واژه هایم را می گیرندو برای همیشه هوای شعر گفتن از سرم می افتدمجید رفیع زاد...
از عشق به باران گفتم و گفت زمین خیال هایت را بشور به باد گفتم و گفت اشک هایم را ببربه آفتاب گفتم و گفت سایه هایم را بسوزبه دریا گفتم و گفت تنهایی هایم را ببربه کوه گفتم و گفت آرامش هایم را بشکنبه گل گفتم و گفت آرزوهایم را بروبه دل گفتم و گفت تمام دردهایم را بگیربه زندگی گفتم و گفت همه شانه هایم را ببار...
بسم الله الرّحمن الرّحیمتویی آفتاب منصوب بر آسماننور تو باشد آشکار در دل جهانتو یی ستاره ای در سحرگاهانزیر سایه تو روشن میشود کارواندر عشق و وفا نباشد بهتر از ما رنگ تویی بوی تو در دست شانبا نگاهت چون ستاره های آسماندل را به راه عشق و محبت کشاناین شور و امید را در دل مردمانبا شعله ی عشقت بر افروزشانالسلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...
و سلام بر شعر که روشنی بخش شبهای تیره ی هزاره های ماست ما که در شرق از اساطیرمان شعر بر لب به دنیا سلام می دهیم سلام به دنیا و سلام به آفتاب و سلام به شعرآریا ابراهیمی...
.تکه ای خورشیددر گلو داشتلب که می گشودآواز آفتابمی پیچید در آسمان.رضاحدادیان ۱۴۰۲/۵/۵...
آفتاب را دیدمداشت سبز می شددر بلوط چشمهایتشاعر:مهری ذبیحی اترگله...
سنگ شکست ...بیابان خشک ...مارمولک ها به دنبال غذا ...کرکس ها لاشه شکار را می خورند...مورچه ها شلوغ کرده اند...کاکتوس ها بزرگتر شدن...آفتاب سوزان می تابد..........
بهار میرسد اما هوا غم انگیز استهنوز کوچه پر از خاطرات پاییز استغبار روبی اسفند روی دست بهارچقدر خاطره ی مانده پشت هر میز استچقدر خاطره ی رفته دود شد امانگاه سرد زمستان، هنوز هم هیز استکنار این همه دلشوره های فروردیندل تکیده ی ما از غبار ، لبریز استاگر چه نور به دستان آسمان دادیمبرای سبز شدن ، آفتاب ناچیز استقدم قدم یخ این کوچه آب خواهد شدیواش حضرت خورشید، کوچه ها لیز استبهزادغدیری...
هر صبحبا صدای پای آفتابو با عطر نفس هایتبر می خیزمو چه روز عاشقانه ای استوقتی که با ترانه یدوست داشتنم می رقصیو من گل عشق رااز لب های تو می چینممجید رفیع زاد...
بگو لبخندت چند وجهی ست کهامان از آفتاب بریدهمریم گمار۱۴۰۲/۳/۲۸...
ایستاده ام بر پیشانی آفتابو نام تو مرور می شودبر حروف ناتمام کلمهکنار یاکوبسن ، بارت و سوسورتو می رقصی بر اندام شعرمریم گمار...
بیرون می زنم از اندام خاک و تونل شب را پس میزنماگر چه، آفتاب دیروز نمیشوممریم گمار۱۴۰۲/۲/۲۸...
آفتاب آمدبرف آب شدرد پا از بین رفت...
آفتاب آمده صحبت سنگ و درخت دور از چشم باد......
آفتاب سر زده زلزله تمام شده گلدان گل داده......
زن رسیده به بی وزنی خواب، گره خورده به چَشم های سه بعدی پنجره رگ های بریده اش آماسدر ضلع دوم دست هات جیغ می کشد دشت تا سکوت پنجره در فرم دیگریگل بگیرد در صورت بادنور را کشیدهبه آبی رگ ها...با نبضی تندتا زن حواسش را گم نکندلای شب بوها و سر نخوردبر صدسال تنهایی مریماز گلوی این سطرها مجال آفتاب چکیده می شودبر هفت پنجره برنصف النهار موهاشمریم گمار...
نشسته ای در اندیشه رگ هاو فیلم لبخندت در چشمممونتاژ می شودحالا نگاه روشنتاز آب و افتاب می گذردتا بپیچد بر زوایای متفاوت تنم مریم گمار...
آفتاببه مزارع قهوه ی چشم های توکه می رسدصبح می شودچشم وا کنکه دلم لک زده استبرای فنجان فنجان نوشیدنِ عشق …عبداله صدیق نیا...
آفتاب و زمیندوباره آشتی کردند بهار! بهار! بیا در این فصلِ آشتی برای تولد بهارِ دوباره زمین و آفتاب یکدیگر باشیم...
صدای پای صبح به گوش می رسدو من مشتاق تر از همیشهدر عطش آفتاب نگاهتچشم امید به پنجره ای دارمکه با بال های همچون فرشته اتگشوده می شودبیا و امروز هممرا از عشقسیراب کنمجید رفیع زاد...
به شبنمی ، سحری آفتاب سرزده گفت بمیر تا برسانی به آسمان خود را...
باد برف را آب می کندعشق نیز دلم رابرف به سیل تبدیل می شوددلم نیز به آفتاب...
شب هایم رابه صبح پیوند می زنمو در انتظار سپیده ای روشنچشم به راهی می دوزمکه خبر از آمدن تو می دهدبه انتظارت می مانمحتی شده تا صبح با ماه سخن می گویمبیا که وجود سرد منمحتاج آفتاب نگاه توستمجید رفیع زاد...
ای آفتاب که برنیامدنتشب را جاودانه می سازدبر من بتابپیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم...
وقتی دیدید سایه انسان های کوچک در حال بلند شدن است... بدانید آفتاب سرزمین شما در حال غروب کردن است...سرزمینی که متفکرانش بیکار باشند و بیسوادانشان شاغلمشاورانش بیمار باشند، و وکلایش ساکت؛جوانانش اَبله باشند، و سالخوردگانش اَحمق:مردانش لحن زنانه داشته باشند، و زنانش ژست مردانه؛اغنیایش دزدی کنند، و فقرایش کارگری با حقوق بخور و نمیر؛صادراتش مُزدوران مبتذل باشد، و وارداتش مواد مخدر،قبرهایش خریده شوند، و مغزهایش فروخته,گورستان تاریخ اس...
دخترم گفت :همه چیز زیباستآسمان زیباستهوا ، برف ، ابر ،آفتاب زیباستمن گفتم :زیباترین تو هستیکه دنیا را با چشم های کوچکتعمیق میبینیدر این دنیا ...چشم های بزرگ زیادی هستندکه نه می بینند!نه می خواهند ببینند ✍ رعنا ابراهیمی فرد...
شرمسارباز می کنیپنجره ی چشمانت راشرمسار می شود آفتاب...
به او بگویید نشسته ام به انتظاراما این بار دیوانه وار ترهمچون لبان ، ترک خورده هامون ...همچون درختان سپید در انتظار آفتاب ...در انتظار تو ام بیا از نو سبز شویم ......
تن می دهد به تبخیر زیر شکنجه ی آفتاب جرم برکه بود دل به مهتاب دادن...
صبحتکه تکه های آفتاب استکه به در و دیوار شهرنقاشی شدهنور است که تقلا میکنداز شکاف پنجره میهمانسفره صبحانه ات باشدو دست مهربانی که برایتچای میریزددریابصبح همین لحظه شیرین کردن چای است...
خودم را از همه دریغ میکنم پیراهن گُل گلیه تابستانیم را میپوشمپنجره را باز میکنم ، به بوته های خار لبخندی پیشکش میکنم ، که خجالت میکشند و گل میدهند چراغ هارا خاموش میکنم ، پرده هارا کنار میکشم خورشید را به خانه دعوت میکنم ...آفتاب دستو دلباز تر از همیشه ، خودش را فقط وقف تابیدن به اتاقم میکند شاپرک ها دستانم را میگیرند و پرنده ها روی شانه ام می نشینند، آواز میخوانیمُ اشتیاقمان را فریاد میکنیم ، ناگهان باد میوزدُ مهمانِ ناخوانده ی محف...
تو را به آفتاب می خوانندجماعتیکه عمرشانبه روزقدنداد...
چه روز های خوبی بودهردو احوال پرس ما بودندآفتاب و بادشور و شوق اول دبستان و دوستانی لطیف تر از برگ درختهنوز حسادت رنگشان را عوض نکرده بودشهر مال ما بودو هر آنچه که در آن بودشاد بودیم و شادمی خندیدیم برای هر چیزی که اتفاق می افتادبرای وزش بادیکه مارا به عقب پرتاب می کردسردی هوایی که رخساره را سرخاب می کردعشق ما بودیمرنگین کمان محبت نیز ماسه دوست بودیمسه همیار ، سه همدمهنوز دارم به یادسبز می شدند سر راه...
می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنیآن درختِ رو به رو من باشمفصلِ تازه من باشمآفتاب من باشماستکان چای من باشمو هر پرنده ای کهنان از انگشتانِ تو می گیرد …!...