جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
بر عشق چرا لرزم؟اگر او خوش نیست !ور عشق خوش است !این همه فریاد چراست؟...
بیمار غمم عین دوائی تو مرا...
سیه آن روز که بی نورِ جمالت گذرد ......
کی زِ سرم برون شود،یک نفس آرزوی تو..!...
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهرهیچ کس، هیچ کس اینجابه تو مانند نشد...
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیستگوش کن نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست...
عشق معراجی ستسوی بام سُلطان جَمالاز رُخ عاشق فرو خوان قصه معراج را......
عشقآموخت مَراشکل دگر خندیدن......
هرکس هوس سخن فروشی داندمن بنده آنم که خموشی داند...
من آنِ تواممرا به من باز مده......
من از عالم تو را تنها گزیدمروا داری که من غمگین نشینم......
هر طایفه با قومی خویشی و نسب داردمن با غم عشق تو خویشی و نسب دارم...
آنکه بی یار کند،یار شود ، یار تویی...آنکه دل داده شوددل ببرد ، باز تویی...!...
هر کسی را همدم غمها و تنهایی مدانسایه هم راهِ تو میآید ولی همراه نیست......
بیا بیا که شدم در غم تو سوداییدرآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی...
ای ڪه مسجد میروی بهر سجود...سربجنبد،دل نجنبد،این چه سود...!!؟...
پرسید یکی که عاشقی چیست؟گفتم که چو ما شوی بدانی..!...