چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
سعادتی به جهان غیر دوست داشتنت نیست... ...
شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم......
در اشتیاقت کسی نیست از من به تو آشناتر......
انگشت های رنگینتپروانه های کوچک چالاکندکه با نشستن و برخاستنو رفت و بازگشت هماهنگروی دو شانه ی تورنگین کمان مرا می سازنداین چشم های توستگردونه ای که خورشید رامثل سر بریده ی یحییاز روی شانه های شهر برمی داردو روی خوانچه ای از برگ های پاییزخون آلودتا پیش پایکوبت می آرد...
چگونه من نکنم ، میل بوسه در تو.....
جانم پراز سرودی است، کز چنگ تو تراود.....
رهینِ لطفِ کمندِ توام ،رهام مکن.....
ز اهتزاز گیسویت بیرقِ ظفر دارم......
زخمی زدی عمیق تراز انزوا به من......
ز خود چگونه گریزم ؟که بار خویشتنم ......
تو مثل آنچه که ناگفتنی است،زیبایی ......
من تشنه کام و آب خنک در دکان توست....
خوش است از همه با هر زبان روایت عشق،ولی روایتِ آن چشم مهربان خوش تر... ️️️...
تو مثل شب در کوهستان اصیل و گیرایى.....
بی من توهرجا که هستی دلت شاد،امشب......
ترسم به نام بوسه ،غارت کنم لبت را ......
تویی رمز بزرگ انتخاب من سلام ای عشق!...
خاطرات تو چون خون،در رگان من جاری است...
چراغ از خنده ات گیرم که راهِ صبح بگشایم......
توانِ کشمکشم نیست بی تو با ایام ......
همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی است.....
تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من.. ...
تا نرود نفس ز تن ، پا نکشم ز کوی تو......
مَرا به بوی خوشَت جان ببخش و زنده بدار...
که جز تو با دگرم نیست ذوقِ گفت و شنید......
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگکه به عمری نتوان دست در آثارش برد...
ای قصه تو و من، چون قصه ی شب و روزپیوسته در پی هم، اما بدون دیدار...
من از خزان به بهار از عطش به آب رسیدممن از سیاه ترین شب به آفتاب رسیدمهم از خمار رهیدم، هم از فریب گذشتمکه از سراب به دریایی از شراب رسیدمبه جانب تو زدم نقبی از درون سیاهیبه جلوه ٔ تو به خورشید بی نقاب رسیدماگر نشیب رها کردم و فراز گرفتمبه یاری تو بدین حُسن انتخاب رسیدمشبی که با تو هم آغوش از انجماد گذشتمبه تب، به تاب، به آتش، به التهاب رسیدمچگونه است و کجا؟ دیگر از بهشت نپرسم که در تو، در تو به زیباترین جواب رسیدم...
هر آنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفتامید آخرین اگر تویی، برای من بمان...
دوباره دیدنت اى جانمعاد موعود است...
شمیم پیرهنی با نسیم صبح فرستکه چشم در رهم ای گل به بوی درمانت...
چو در کنار منی، کفر نعمت است ای دوستدو دیده ام مژه بر هم دَمی اگر بزند...
گره به کار من افتاده است از غم غربتکجاست چابکی دست های عقده گشایت؟...
که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید ......
غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد...
حس کردنی ست قصه ی عشقم نه گفتنی......
چشمی به تخت و بخت ندارم، مرا بس استیک صندلی برای نشستن کنار تو ...
مگر نه هیمه ی عشقم ؟ مرا بسوزانید...
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم......
نشد که بی تو کسی بشکند خمارِ مُدامَم......
با تو به اوج می رسد، معنیِ دوست داشتن......
نَبضِ مَرا بِگیر و ببَر نامِ خویش را؛تا خون بَدل به باده شَوَد دَر رَگانِ مَن...
ز تمام بودنی ها،تو همین از آن من باش......
تویی که نقطه پایان اضطراب منی ......
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدمآتش گرفتم از تو و در صبحدم زدمبا آسمان مفاخره کردیم تا سحراو از ستاره دم زد و من از تو دم زدماو با شهاب بر شب تب کرده خط کشیدمن برق چشم ملتهب ات را رقم زدمتا کور سوی اخترکان بشکند همهاز نام تو به بام افق ها، علم زدمبا وامی از نگاه تو خورشیدهای شبنظم قدیم شام و سحر را به هم زدمهر نامه را به نام و به عنوان هر که بودتنها به شوق از تو نوشتن قلم زدمتا عشق چون نسیم به خاکسترم وزدشک ا...
با آسمان مُفاخره کردیم تا سحراو از ستاره دم زد و من از تو دم زدم!...
دل را قرار نیست، مگر در کنار توکاین سان کشد به سوی تو، منزل به منزلم...
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفْسْ کُشتن و پرهیزکه آوَرَد دلم ای دوست! تاب ِوسوسه هایت.....
دل را به یادِ توست که بر آب می زنم......
حسرتت سر می گذارد بی تو بر بالین من.....