پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من منزوی شدم،یا همان طوری که بقیه می گویندغیر اجتماعی و مردم گریز؛زیرا بی تمدن ترین انزوا به نظر منبهتر از جامعه ی بدخواهان است،که فقط با خیانت و تنفر تغذیه می کند .نویسنده عطیه چک نژادیان...
در انزوای خویشو در نهایت دلتنگیپناه می برم به باران عشقکه تنها مرهم زخم کهنه امهمین اشک هایی استکه به امید آمدنتنهال خشکیده ی وصل راآبیاری می کندمجید رفیع زاد...
فنجان سردِ قهوه و دریا ...تو نیستی شبگریه و سکوت و تقلا ... تو نیستییک آینه که با رژلب مانده روی میز یک کیفِ چرم ، دولچه گابانا ... تونیستییک جفت کفش ، قرمز و غمگین کنار در یک پیرهن سفید سراپا .. تو نیستیشرمنده کرد دامنِ خیست به روی بند پیراهن اتو شده ام را .. تو نیستیهرشب به تخت خواب سرک می کشد تنت آن پیکر خیالی و زیبا ..تو نیستیسیگار ، فکر ، درد ، غزل ، روزهای خوب آواز ، بوسه ، پنجره ، لیلا تو نیستی...
وقتی از انزوا صحبت می کنم یعنی چهره ی این مردم پر است از رد اشک های پاک نشده؛یعنی از میان هشتاد میلیون نفر یک نفر دست بر گونه ی دیگری نکشیده. :)- کتایون آتاکیشی زاده...
بی تو،،،شب به انزوایم می کِشد ♡خیالت را بفرست!. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
دست بردن بر یک زخم کهنه ...دل ظریفم را، چنگ می زندبه خاطرم می آوردکه زخمها، چه دیر کهنه می شوندو درد تنهایی رامی نوازند تا - انتهای انزوارعنا ابراهیمی فرد...
دور از نوازش های دست مهربانت..دستان من در انزوای خویش تنهاستبگذار دستت راز دستم را بداندبی هیچ پروایی، که دست عشق با ماست...
زخمی زدی عمیق تراز انزوا به من......
تنهایی و انزوا، استقلال است....
بگذار در بزرگی ِ این منجلاب یأسدنیای من به کوچکی انزوا شود...
گاهی میانِ خلوتِ جمع ،یا در انزوای خویش ،موسیقیِ نگاهِ تو را گوش میکنم!وز شوقِ این محال ،که دستم به دستِ توست،من جای راه رفتنپرواز میکنم ...!...
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را اهسته می خورد و می تراشد....
دلم فریاد میخواهدولی در انزوای خویشچه بیآزار با دیوار نجوا میکنمهر شب......
گاهی میان خلوت جمع یا در انزوای خویش موسیقی نگاه تو را گوش میکنم ...وز شوق این محال که دستم به دست توستمن جای راه رفتن پرواز میکنم ......