پنجشنبه , ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
گاهی چه بی گناه، دلت پیر میشوداینجا همان دمی است که زود دیر میشودگاهی به رغم تشنگی عشق، عاقبتبا حسرتی فقط، عطشت سیر میشودگاهی همان دو چشم که رامت نموده بودبی رحم چون کمان کمانگیر میشودگاهی همان گلی که به دل پروراندیشخارش به سینه ات چه نفس گیر میشودگاهی که آرزوست بغل سازیش به مهرتنها سراب اوست که تصویر میشودگاهی نیایشت که فقط بهر وصل بودچون نیست قسمتت، به دلت تیر میشودگاهی صدای بارش باران که دل...
تمام شد شروعی که به پایان نرسیده آغاز حسرت دیگری در راه دارد......
چهار سال از رفتنت میگذره هنوز بعد از چهار سال، انتخاب قلبم فقط تویی و کسی نتونست جای تو بگیره...
اجازه ندهید به شما حسرت بفروشند،چون بهترین روش برای فروش محصولفروش حسرت است!_کتاب اشراف زادگان فقیر اثر رضا حیات الغیب...
خانه مان به همان شکل مانده هنوز همان عطری دارند که عاشقانه میخوانند هنوز تمام خاطراتت با من همخانه هستند همینکه مات می مانم از خاطرم می گذری هزار بار در این خانه می میرم چرا که تمام خاطراتت در این خانه منزل گزیده اند یکبار به یاد دارم اینجا نشستیم و آنجا چندین بار در اینجا خوابیدیم و اینجا باهم شام خوردیماینجا به تو توجه کردم دوباره چند سطر برات می نویسم...
در طالع من نیست که دلبند تو باشمدیوانه چشمان تو در بند تو باشمدر فکر تو، دل از همه دنیا که بریدمباقی همه در حسرت پیوند تو باشممرجان شهبازی...
چه حسرتیست بر دلم که از تمام بودنتنبودنت به من رسیدهتویی تمام ماجرا که رفته ای ولی مرابه حال خود نمیگذاریصدای قلب من چرا غمت نمیکشد مرا چرا هنوز ادامه داری..._برشی از ترانه...
رفتم که رفتم ...نشد رویای ما باور بگیردرفتم عزیزم نشد این قصه بال و پر بگیردبعد از من ای کاش تو را هر کس که عاشق شد بمیردمن غم حرفای تو همه دنیای تو حسرتش مانده به قلبمرنگ چشمای تو خواب و رویای تو حسرتش مانده به قلبمای حسرتش مانده به قلبم..._برشی از ترانه عاشقانه غمگین...
مگذار که در حسرت دیدار بمیرمبگذار تو را تنگ در آغوش بگیرمدستم شده کوتاه ز دامان بلندتزیر قدمت می شود آرام بگیرم؟در دام تو انداخت مرا ناز نگاهتزیباست که در دام بلای تو اسیرمگر قسمت من نیک نیفتاد بنامتتقدیر من این بوده و باید بپذیرمراندی تو مرا از بر خود دست مریزادبهتر که ز هجران و فراق تو بمیرمرفتم که جوانی تو را از تو نگیرممن نیز جوانم ز غم عشق تو پیرمبهزاد غدیری...
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی...
لبهایت همچون پسته دامغان ...ومن در حسرت پسته ی رسیده ای که هیچوقت به فصلش وبه وقتش نرسیدم !من همیشه دیررسیدم ؟یا تو همیشه بسان میوه کال ونرسیده ای حالا به هر وقتی وبه هر فصلی ؟؟؟؟؟؟ ✍️رضا کهنسال آستانی...
حسرتی هست فقط بر دلِ من تکراریکاش گرمای لبت بر لبِ من بگذاریهمه خفتند ولۍچشمِ من از اشک پُر استسهمِ من از تو شده گریه و شب بیداری...بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
حسرت روزایی که نیومده تمومه چه بدشده عشقای این دوره وزمونه...
می شود چشمان من با دیدنت گریان شود؟لحظه ای سیراب و روزی بر شما مهمان شود؟ابر بی تابم که عمری حسرتت در سینه استمی شود بغض دلم در کربلا باران شود؟بهزادغدیری...
یه دل اینجا یه دل اونجا اشک حسرت توی چشماممن عزیزم راه دوره دل من سنگ صبورهزندگی اینجوری خواسته سرنوشت ها جورواجورهدلم آروم نداره دلم آروم ندارهتا میگم غصه نخور دست به زاری میذارهمن عزیزم راه دوره دل من سنگ صبورهزندگی اینجوری خواسته سرنوشت ها جورواجوره...برشی از ترانه قدیمی...
تمام انسان ها نیمه شببه گذشته ها می نگرندبه آدم های گذشتهبه خاطرات گذشتهبه حس های گذشتهبه حرف های گذشتهاما مابین تمام اتفاقا گذشته خودروی یک نفر قفل می شوندیک نفر را یا تمام حرف هایش ، حس هایشرفتارهایش به خاطر می آوردآنگاه آهی از ته دل می کشد وحسرت را حس می کند......
آغوش توسهم من از این عشق استسهمی که به مننخواهد رسیدو حسرتی که تا به ابدمرا خواهد سوخت...🖋📒زهره دهقانی(شادی)...
چندیست زمین ، بی نهایت تنهاست دل مردگی از نگاهِ سبزش پیداست خون می چکد از دماغهٔ هر قله انگار فشارِ خونِ دنیا بالاستبهزاد غدیری...
حسرت وا شدن پنجرها چه کنممانده ام با شب چشمان تو چه کنمگر چه تردید ندارم تو دنیای منینیستی امشبو با غریت دنیا چه کنمامشب از حادثه عشق جهان لبریز استعشق را گر به تماشا ننشی چه کنم.حافظو شعرو غزل با تو شنیدن دارد.کنج تنهایی دلم بی کسو تنها چه کنم.گیرم امشب به خیال تو روزم شب شود.بی تو با غربت تنهایی فردا چه کنم.من که دلخوش شده فردای توام با غریبانه یلدا چه کنمA.sh...
خسته ام از سال ها چوپانیِ بی اتفاقکاش گرگی مهربان می برد از من برّه ای!بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
در هوای صبح پاییزیسرد است ای تو خورشید جهان آرزوهالحظه هایمپر ز بغض است حرفهایمخنده هایم مرده است و نیست در دل جز غم و اندوه و حسرتجز سیاهی بی توای عشقآفتابی نیستپس شبهای غمباری که دلمی خواند از سهرابهر نشاطی مرده است بی تونگاه گرم یاری نیست بادصبا...
ای کاش یک شبناگفته هایم رابا سه تار موهایت می نواختمتا بیش از این دست هایمدر حسرت گیسوانتکابوس نمی دیدندمجید رفیع زاد...
عاشقت بودم نگفتم تا دلم بیچاره شد ازغم عشق و جنونم قلب من صد پاره شد فاصله بین من و تو نم نمک بسیار شد فاصله آمد نشست و بین ما دیواره شد روز و شب سهم من از عشقت شده دلواپسی اشک حسرت ازدو چشمانم چونان فواره شد کن نگاهی از غم تو دست و پا گم کرده ام عاشق خود را نگر کز هجر تو آواره شداینکه اکنون می تپد دل نیست دیگر ماه من کوهی از غم آمده در دل چو سنگ خاره شدگریه های بی امان من امانم راگرفت اشک من بر دامنم همچون مه ...
دلم بر دیده گان بر حسرت نشسته ام میسوزد …..خاطره ها در فاصله ها محو شده ما هم در این خاطره ها غرق شدیم….امان از دل این خاطره ها .دلنوشته :المیرا پناهی درین کبود...
گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز...
رنگ سال گذشته را دارد،همه ی لحظه های امسالمسیصد و شصت و پنج حسرت را،همچنان می کشم به دنبالم قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم دیده ام در جهان نما چشمی، که به تکرار می کشد فالم...
در زمینی که زمان کاشت مراگل زیبایش بجز خار نبودپستی و هرزه گی و هرزه گریحسرتا...!؟!؟!؟ بهر کسی عار نبود....!؟!؟!؟ زار و بدبخت و گرفتار کسیکه به این عار گرفتار نبود...!؟!؟!؟...
روشنان چشمهایت کو؟ زن شیرین من! تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی حسرتت سر می گذارد ، بی تو بر بالین من ......
یکی را گفتند بزرگ ترین حسرتت چیست؟یک به یک پاسخ دادند،در حسرت عشق،دیگری چنین گفت در حسرت خانه ی بزرگ.،دیگری سفری دور دنیا،دیگری گفت در حسرت دیدار مادر برای بار آخر .، مادری نقل کرد در حسرت به آغوش کشیدن فرزندم..با دیدگانش..گاهی ته ته حسرت می شود بغض که آخرین و اولین مرهمش اشک است و بی قرار بودن . نویسنده المیرا پناهی درین کبود. در حسرت دیدار فرزند و ،و در حسرت دیدگان مادر اوج حسرت این است .۰...
اگه یارم تو هستی بیا دستت بگیرم در این غربت که هستم نگذار که بمیرم منو عشق محالم دوراز تو زار حالممرغ خسته مثالم در قفس زجانم سیرمملک تو آشیانست بام تو بام خانست با تو عشق جاودانست نمیمیرم نمیرم در رهت خسته پایم گریه و های هایم من با اینها می آیم سوی تو چون که گیرمگیر دل بر نگاهت بنگرم روی ماهت آن دو چشم سیاهت منو کرده اسیرم سعید هجران این غربت بیکسی رطل ذلتاز ازل درد حسرت حیف که حیف کرده پیرم درد بیکسی مهجوری /شاعر سعید...
دور از رخت دل من تاب توان ندارد⚡ بی شور بی ضمیرم شعرم بیان ندارد⚡این قلبی که شکستی اصل صاحبش تو هستی✍گفتم که خلق بداند عشقم نهان ندارد⚡پنهان کردم عشقم را تا تو از من نرنجی 💙حیف ندانستی گفتی دردت درمان ندارد⚡گفتم گهی دلگیرم انگار دلداری دارم 💙گفتی که شاید خیر است این نگران ندارد⚡ گفتم که در خیالم یارم را می پرستم 💙خندیدی گفتی خواب است در روز نشان ندارد ⚡خواستم بگم روز شب هر صبح شام تو هستی👸آن یاری که کنارش سعید هجران ندارد ...
چه روزها باحسرت گذشتدرخانه باغ آرزوهایم پا به پای روزهای بی سرانجام-مهدی ابراهیم پور عزیزی (نجوا)-شعر -سپکو@mhediebrahimpoor...
اشعار سپکو مهدی ابراهیم پور عزیزی (نجوا ):-حسرت حسرت نگاهت قرارجامانده ای است رها شدهدرغربت فردا شبیه ابری که باران را در حسرت دیدارمی خواند - مهدی ابراهیم پورعزیزی نجوا @mhediebrahimpoor-حالاز حالم چه می دانیدر حسرت نگاه خسته ای که دیدار رابا هوای ابری چشمانمهاشوری زد بر حال غزل هایم -مهدی ابراهیم پورعزیزی نجواhttps://t.me/mhediebrahimpoor...
با رفتنتسقف آرزوها بر دلم آوار شدمن ماندم و خرابه ی حسرتو تو با مسیری بی بازگشتخاطره ها زنده به گور شدندهر دو فاتحه خوان شدیممن بر سر مزار قلبتو بر سرمزار عشقمجید رفیع زاد...
چه روز تلخ و دلگیریدلم چون دختری آواره و تنهانه امیدینه لبخندیبه دوشم کوله ی دردیو رویمچون درخت زرد پاییزیصداقت کو؟رفاقت کو؟غم انگیزاست این دنیاکه دیگر نیست یاری صادق و شیدابگو پاسخ مرا!مجنون نمایِ بی نشاندر اینخراب آبادِ دلتنگیچرا سهمم چنین باشد؟که هر شب دل غمین باشدو چشمانم پر از بارانو شادی در قفس زندانو حسرت در کمین باشد بادصبا...
اندوهِ مردابم و ..دریاست ، حسرتِ هر روز من✍ سردار...
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسباسب در حسرت خوابیدن گاریچیمرد گاریچی در حسرت مرگ"...
تشنه اند چون کویر !تنها نگاه توستکه سیراب می کنداین کویر در حسرت باران رابیا که دل نوشته هایمچشم هایت راالتماس می کندمجید رفیع زاد...
تلخ ترین تصویر زندگی امقلاب دست هایتان بوددر آغوش گرفتنشآرزوی من بوداما حسرتی شد برای دست هایمتا همیشهتنها بمانندمجید رفیع زاد...
وقتی به دستان پینه بسته خودنگاه میکموقتی به خزان موهای پدرم نگاه میکنم وقتی به گریه های مادر نگاه میکنم وقتی به تمام حسرت هایی که درنبود پول بردل ماندهچگونه می توان نوشت که علم بهتراست از ثروت.....
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرانیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا...
حواسم بود به پریشونیش...به هوای وسیله آوردن رفت بیرون و وقتی که برگشت، بوی سیگار برداشت کلِ اتاقو!گفتم:- نکِش بدبخت! می میریا!با پوزخند روی لبش، سرشو گرم کرد به باز کردن کروم و ویکریل و...پرسیدم:- خانومت مشکلی نداره؟صداش خش دار بود، از سیگار یا چی؟ نمی دونم!+ خانومم؟ نه! مشکلی نداره!ولی قبلنا...انگار داشت با خودش حرف می زد...+ یه مدتی ترک کرده بودم، بعد ده سال گذاشته بودم کنار؛ یعنی یکی بود که براش مهم بود کشیدن و نکشیدنم!...
بیاید یجوری با آدمایی که تو زندگیمون میان و میرن رفتار کنیم که وقتی از دستمون میدن حسرت بخورن نه اینکه بگن اخیش راحت شدمآدم خوبه داستان باشیمیاسمن معین فر...
حسرتنه حسرتها حسرتندنه داشته ها آرزوبی سایه در عین همزادگیبی عشق در عین نیازمندیپیر عقل دیرزمانی ست که نوری چهره اش را بر نمی تابدگل فروش دوره گرد- بر سر بازار-دل حراج میزنددریغا که این روزهارونق شکسته بندها به دل شدهچه خوش آب و هوایی ست در پس گودو چه ناخوش احوالی در عمق بی نهایت دل قاصدکنه حرفی بر سر خوانینه ذوقی در نگاه مجنون صفت امروزکجا فریادی تا برآیدبر این حرف به گل مانده ......
ننویس لطفا!یک جو صداقت توی گندمزار مان نیستحرف از رفاقت بر سر بازارمان نیستگرگی برادر های مان را خورده شایدغیر از لباسی پاره چیزی بارمان نیستشب زنده داری هایمان را خواب نوشیدصبحی همآوای دل بیدارمان نیستای کاش باورهای مان فهمیده باشندیاری به فکر بخت لاکردارمان نیستدر دست سرد التجا مان قبله گم شدجز آه و حسرت میوه پندارمان نیستننویس لطفا چیزی از مهر و محبتاین یادگاری لایق دیوارمان نیستیک عمر دنبال خود گمگشته م...
ومن تنها ساکن این خلوتگاهم نور هست و ماه شور هست و آه نور به صفحه ام میتابد و نشان میدهد نوشته های بی سرانجاممشور در سرم ولوله به راه انداخته و مرا به یاد حسرت روزهای دور اینبار با کمی اشک به چشم فراخوانده قلب من امشب در این جمع آرام است وقلمم که در تاب این آرامش تب داردشایدکه او به آرام قبل امواج باور دارد و من تنها ساکن این خلوتگاهم که در سینه نفس دارم نفسم اما پر حسرت به سرک سیاه بی جان قلم میخوردقلمم طغیان میکند از...
از بیش و کم عشق همین بس که دل مابا طاقت کم حسرت بسیار کشیده است...
می دانم که می دانی فراقت درد نیست ...حسرتی در پی بودنت که جان را به لب رسانده ......
دلی خونین و چشمی تر در این دنیای وامانده نه یادی از خدا بردل نه رحمی در دلا مانده نمی دانم چه شد دیگر پر از آشوب و تشویشماز این نا مهربانی ها دلی حسرت به جا مانده ...
دلم دلتنگ باران است چرا باران نمی آیدبه قلبم خنجری خورده که خون از آن نمی آیدز حسرت گشته ام لبریز بی تو چند وقتی هست سراغم دیدن رویت پی درمان نمی آید بدون تو سیاهی سایه ای افکنده بر جانم چو آتش کوره ی دل را ،لب خندان نمی آیدتو گویی دوریت من را نشانده در دل دوزخ نصیبم شعله های غم مرا آسان نمی آید دلم انگار فانوسی شده سوزان به خود سوزد به جان گوید صبا من را خبر چندان نمی آید...