متن حسرت
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسرت
در آستانه ی آغوشت ،
فعل نبودن را صرف کردی ،
ومن ،
دل را به فردای نیامده سپردم
آخرین فنجان دلتنگیم را نوشیدم
وایمان آوردم
به فصل سرد آغوشت
🥀🐝
@bzahakimi
گلم! جز «تو»، نمیخواهم سری را؛
نمیخواهم، به جز «تو»، دلبری را؛
نباشد، حسّ من، مانندِ زنبور؛
که بعد از «تو»، بجوید، دیگری را...
🍃🌸🍃
@bzahakimi
نمیخواهد، که تکراری شود دل
اسیرِ ذلّت و، خواری شود دل
اگر حسّی به من، دیگر نداری
بگو؛ تا در پیِ یاری شود دل
برگشت گفت: بودن من واست کافیه؟
گفتم :راستش رو بگم دیگه؟
گفت: میدونی که از دروغ خوشم نمیاد...
گفتم: راستش
کاش
تو
همه
بودی
و
همه
هیچ
میشد
بودنشون.
همیشه میگن تنها چیزی که برای آدم میمونه خودشِ ولی این روزها به این نتیجه رسیدم
با رفتن یکسری از آدم ها حتی اون خودِ آدم هم باهاشون رفتنی میشه و قلبی جا میمونه که دلتنگیش تمومی نداره...
اون دلتنگی مثل نفس کشیدن گاهی بالا و پایین میشه اما همیشگیه،گاهی...
دل
به آهی بند است
چشم
به نگاهی...
برساحل نوشتیم: عشق
موج آمد
عشق را برد.
خانهی پدری/
از دری که دیگر نیست/
وارد می شوم
دستی بر رویِ سَرِ بی کسیِ کوچه بکش
پنجره؛
تابِ نگاهش شده بی تاب،
بیا.
کاش میشد که تو هم.
دلتنگ من باشی یکم.
تمام دلتنگی های من، تقصیر چشمان توست.
تو آرزوی این دل شکسته ای...
به تاوان کدامین گناه،
در سیه چشمان تو گم شد دلم.
تو آن صبحی
که آفتابش
روی بند لباس
تاب بازی می کند
برای من
همین یک شاخه ی آفتابگردان
کافی است ...
.
آدمها
میآیند
میروند
میرسند
ولی من،
نمیرسم که نمیرسم که نمیرسم!
خیابانهای کرج را
هر روز تمام میکنم
و این یعنی:
آوارهگی همیشه تمام شدنی نیست!
من در این شهر غرق شدهام
کوچهها گاهی به لطف
جسمم را به خانه میرسانند
و هربار
مادرم را پیرتر از بار قبل...
بی رحم تر از فاصله ها، خاطره هاس.
به تلخی میکند پاگیر با چشمان بس گیرا
چنین است عهد مهرویان شراب تلخ،شِکر گیرا
به انی میکشد لشکر , یمین مژگان یسار ابرو
به گرداگرد آن خندق زنخدان میکند گیرا
به گیسو صد کماندار و هدف چشمان رودرو
قراول دار فوج اش را نگاه سرد و بس گیرا
سپر...
اتش سیگارنگاهت سلاخ من است
نه از ردباور روینه تنم
نه ازمیان انگشتانم که حلقههای اوهام دودرا میلغزاند
ایمان وام میگیرم
نه ازلبان مونتانای چروک هوس ات
سرپیکوی شرافت میشود یقین
که هیچ مسیرش نیست به شاهراه همراهی
دیگربه فندک و چوب سیگارت شکنجه ام نکن
سوختیم از اضطراب عشقی که بهر ما تسکین نداشت
خاطرمان ملول گشت و جانمان گرفت و لب نگشودیم
مثلِ آفتابِ بهار، بر ستیغِ کوهی
یا که دشتِستانِ لاله یِ انبوهی
خوابِ ناز، تو چِشمِ بچه یِ آهویی
تُ کلامِت سِحر و تُ نِگات جادویی
کاش که روزی برسد، درد در این خانه نباشد
دلم تنگ شده واسه حرف زدنامون>>>>