شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقی هم بخدا حد و حسابی دارد...
آریتو آنکه دل طلبد آنی...
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منییک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی...
من چون جان ، تو را به سینه فشارم تنگ...
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفرهی خاصیم ، به یغما نرویم...
گویند برو تا برود صحبتت از دلترسم هوسم بیش کند بعد مسافت...
مرا هر چند می خواهی ولی در بند می خواهی رها کن گیسوانت را، بگیر آزادی ما را...
نسبت عشق به مننسبت جان است به تنتو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من ؟...
زِِ همه دست کشیدم که تو باشی همه ام...
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان...
از سر من هوای تو ، هیچ به در نمی رود...
چه بی تابانه می خواهمت ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوریچه بی تابانه تو را طلب می کنم...
درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی...
من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است...
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسماناز خدا می خواهمتامشباجابت می شوی؟...
یک روز می رسد که در آغوش گیرمتهرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای...
از همچون تو دلداری دل برنکشم، آری...
هیچ میدانیکه من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشتم؟...
این سر مست دو چشم سیاه توست...
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را...
بیمار خنده های توامبیشتر بخند...
نامت آرامش این قلب گرفتار من است...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
روی در روی و نگه در نگه و چشم به چشم حرف ما با تو چه محتاج زبان است امروز...
اما تو هیچ بودی ودیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجزآرزوی تو...
باز با ما سری از ناز گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار...
بیش از این صبر ندارمکه تو هر دم بر قومیبنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی...
سر گیسوی تودر هیچ سری نیست که نیست...
دوست دارم نزنی شانه و هی گیر کندلای موهای پریشان تو انگشتانم...
خانه ی عشق مرا هست تو ویران کرده...
چشمم از هر چه بجز چشم تو غافل شده است...
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمردبی گمان عیب توپیش دگران خواهد برد...
وقتی دلم به سمت تو مایل می شودباید بگویم اسم دلم دل نمی شود...
اندر سرم از شش سو سودای تو می آید...
غم اگر ترکم کندتنهای تنها می شوم...
تبسمی ز لب دلفریب او دیدمکه هر چه با دل من کردآن تبسم کرد...
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیرمن گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم...
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشممآن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری...
دل می تپد که بیند در دیده روی خوبت...
زلف آنستکه بی شانه دل از جا ببرد...
پیش از آنی که بخواهی از کنارت می رومتا بدانی عذر ما را خواستنکار تو نیست...
مرا به نگاهت معتاد کردیحالا مرا ترک خود میدهی... !...
هیچ می گویی ، اسیری داشتمحالش چه شد ؟خسته ی من ،نیمه جانی داشتاحوالش چه شد ؟...
بی تو متروکه و بی رهگذرست کلبه من با تو آباد شود کلبه به ویرانه قسم...
لب نهادی بر لبم عقل از سرم بیرون پرید میپراند بوسه ات عقل از سر هر عاقلی...
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنیچونکه به بخت ما رسداین همه ناز می کنی...
تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو...
در غم گداختمیادت جهان را پر غم می کندو فراموشی کیمیاست...
عشق مندستانت که مال من باشدهیچ دستیمرا دست کم نمی گیرد...
عهد همه بشکستم در بستن پیمانتدامن مکش از دستم،دست من و دامانت...