شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تو رفتیناگهان پنجره پر شد از شبشب سرشار از انبوده صداهای تهییک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسدزیر پا له کرد...
در ببندید و بگویید که منجز او ، از همه کس بگسستمکس اگر گفت چرا ؟ باکم نیستفاش گویید که عاشق هستمقاصدی آمد اگر از ره دورزود پرسید که پیغام از کیستگر از او نیست ، بگویید آندیرگاهیست در این منزل نیست...
خانه ی خالیخانه ی دلگیرخانه ی دربسته بر هجوم جوانیخانه ی تنهاییببین من به کجا رسیده امنگاه کن که غم درون دیده اممرا دگر رها مکنمرا بپیچ در حیر بوسه اتمرا بخواه در شبان دیرپا...
چون نهالی سست می لرزدروحم از سرمای تنهاییعشق، ای خورشید یخ بستهدیگرم گرمی نمی بخشیپشت شیشه برف می بارددر سکوت سینه ام دستیدانه ی اندوه می کارد...
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقی هم بخدا حد و حسابی دارد...
هیچ میدانیکه من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشتم؟...
اما تو هیچ بودی ودیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجزآرزوی تو...