پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم وه ... مگر به خوابها ببینمت...
تو چه هستی،که جز در تو آرام نمی گیرم؟...
فروغ فرخزاد :گاهی باید دروغ را راست پنداشت و گاهی راست را دروغبی فریب خوردنزندگی سخت است ......
من که میدانم دلت خوش روزگارت عالی استدر کنار من ولی جایت همیشه خالی استبعد تو با درد این غصه نمی آیم کنارزندگی بی تو برایم قصه ای پوشالی است تا که بودی زندگی رنگین کمان عشق بودطرح بی روحش کنون مانند نقش قالی استدر شبم عطر تنت دیگر نمی پیچد دریغعطر شب بو ها گواه حال این بد حالی است ماه هم امشب در آمد بی فروغِ بی فروغهر طرف رو میکنم پروینِ بداقبالی استآنچه آرامم کند در این سیاهی ها ی شبیاد تو با خاطرات ...
و آن بهار، و آن وَهمِ سبز رنگکه بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت:«نگاه کن!تو هیچ گاه پیش نرفتیتو فرو رفتی»...
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...
من همیشه دوستدار یک زندگی عجیب و پرحادثه بوده ام .شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد پیاده دور دنیا بگردم. من دلم می خواهد توی خیابان ها مثل بچه ها برقصم، بخندم، فریاد بزنم. من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد. شاید بگویی طبیعت متمایل به گناهی دارم ولی اینطور نیست .من از اینکه کاری عجیب بکنم لذت می برم. بخشی از نامه ی فروغ فرخزاد به پرویز شاپور...
راستی اگر ترا در این دنیا پیدا نکرده بودم چه می کردم؟...
اگر هشتادساله هم بشوم باز مثل جوان ها دوستت دارم. اگر هزار سال دیگر هم به دنیا بیایم باز دوستت دارم. اگر باد هم خاکم را ببرد و هیچ بشوم باز هم دوستت دارم._برشی از نامه ی فروغ به گلستان...
پشت شیشه برف می باردپشت شیشه برف می بارددر سکوت سینه ام دستیدانه اندوه می کارد......
فروغ فرخزاد:هیچ چیز راحتم نمی کند ؛ نه دریا،نه آفتابنه درخت ها،نه آدم ها،نه فیلم هانه لباس هایی که تازه خریده امنمی دانم چه کار کنمبروم و سرم را به درخت ها بکوبمداد بزنم،گریه کنم ؛ نمی دانم....
فروغ فرخزاد:از دردهای کوچک استکه آدم ها می نالند ،ضربه اگر سهمگین باشد ،..درد اگر بزرگ باشد ،..آدم خودش لال می شود ...!...
تو میدمی و آفتاب می شود...
نگاه کنتمام هستیم خراب میشودشراره ای مرا به کام میکشدمرا به اوج میبردمرا به دام میکشدنگاه کنتمام آسمان منپر از شهاب میشود.. برشی از شعر آفتاب می شود...
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی...
آری آغاز دوست داشتن استگر چه پایان راه نا پیداستمن به پایان دگر نیندیشمکه همین دوست داشتن زیباست...
از من رمیده ای و منِ ساده دل هنوزبی مهری و جفای تو باور نمی کنمدل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنمرفتی و با تو رفت مرا شادی و امیددیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم......
وقتی که زندگی منهیچ چیز نبودهیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواریدریافتمباید، باید، بایددیوانه وار دوست بدارمکسی را که مثل هیچ کس نیستفروغ فرخزاد...
شاید پرنده بود که نالیدیا باد، در میان درختانیا من، که در برابر بنبست قلب خودچون موجی از تأسف و شرم و دردبالا میآمدمو از میان پنجره میدیدمکه آن دو دست، آن سرزنش تلخباز، همچنان دراز بسوی دو دست مندر روشنائی سپیده دمی کاذبتحلیل میروندو یک صدا که در افق سردفریاد زد:«خداحافظ»...
انسان پوکانسان پوک پر از اعتمادنگاه کن که دندانهایشچگونه وقت جویدن سرود می خواندو چشمهایشچگونه وقت خیره شدن می درندو او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد صبور ،سنگین ،سرگردان ....
من مثل حس گمشدگی وحشت آورماما خدای منآیا چگونه میشود از من ترسید؟من، منکه هیچگاه،جز بادبادکی سبک و ولگردبر پشت بامهای مه آلود آسمانچیزی نبودهامو عشق و میل و نفرت و دردم رادر غربت شبانهٔ قبرستانموشی بنام مرگ جویدهست....
شاید این را شنیده ای که زناندر دل «آری» و «نه» به لب دارندضعف خود را عیان نمی سازندرازدار و خموش و مکارندآه، من هم زنم، زنی که دلشدر هوای تو می زند پر و بالدوستت دارم ای خیال لطیفدوستت دارم ای امید محال...
فروغ فرخزاد:خورشید مرده بود و هیچ کس نمیدانستکه نام آن کبوتر غمگین که از قلبها گریخته، ایمان است......
–عشق؟–تنهاست و از پنجره ای کوتاهبه بیابان های بی مجنون مینگرد......
حس میکنم که لحظه، سهم من از برگهای تاریخ است...
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ٬ﺑﻠﻨﺪﻧﺪﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﻧﺪﺍﻣﺎ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ :ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ٬ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺷﻮﻡ !ﭼﻘﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻡ ٫ ﻭﻗﺖﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ ! ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ!ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪٔ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ...برشی از دلنوشته های فروغ فرخزاد...
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاورو یک دریچه که از آنبه ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرمبرشی از شعر فروغ فرخزاد...
من خیره به آینه و او گوش به من داشتگفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما رابشکست و فغان کرد که از شرح غم خویشای زن چه بگویم که شکستی دل ما رابرشی از شعر آیینه شکسته فروغ فرخزاد...
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشتراهی بجز گریز برایم نمانده بوداین عشق آتشین پر از درد بی امیددر وادی گناه و جنونم کشانده بود...برشی از شعر فروغ فرخزاد...
بعدها نام مرا باران و بادنرم می شویند از رخسار سنگ...
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشمکه همین دوست داشتن زیباست...
اگر باد هم خاکم را ببرد و هیچ بشوم باز هم دوستت دارم.-برشی از نامه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان...
دست هایم را در باغچه می کارمسبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت...
در شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیستگوش کنوزش ظلمت را می شنوی؟من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادمگوش کنوزش ظلمت را می شنوی؟ ...
من می خواهم زندگی ام بگذرد .من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم .پرویز حرف های من نباید تو را ناراحت کند .امشب خیلی دیوانه هستم .مدت زیادی گریه کردم .نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم .تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند .مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم .پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در اب...
برای کسی که دوست می دارد و با تمام قلب هم دوست می دارد بزرگترین مصیبت ها این است که او را از دیدن محبوبش منع کنند .برشی از نامه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور...
پرویز فکر اینکه خوشبختی را می خواهند با یک آینه وشمعدان ویک انگشتر که هیچگاه در زندگی به درد من نخواهد خورد و من مجبورم فقط به منظور زینت و تجمل از آنها استفاده کنم،معاوضه کنند. خیلی رنجم می دهد.برشی از نامه ی فروغ فرخزاد به پرویز شاپور...
همه می دانندهمه می دانندکه من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوسباغ را دیدیمو از آن شاخهٔ بازیگر دور از دستسیب را چیدیمهمه می ترسندهمه می ترسند ، اما من و توبه چراغ و آب و آینه پیوستیمو نترسیدیم...برشی از شعر فتح ِ باغ...
امروز روز اول دی ماه استمن راز فصل ها را می دانمو حرف لحظه ها را می فهممنجات دهنده در گور خفته استو خاک، خاک پذیرندهاشارتیست به آرامش...برشی از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست....فروغ فرخزاد...
فروغ فرخزاد:انسان متمدّن آن کسی است که در تنهایی احساس تنهایی نکند؛مردم هیچ چیز به ما نمی دهند که ما خودمان از بدست آوردنش عاجز باشیم...!...
ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعردر کشور من ارزش انسان به نقاب است...
کاش می مردم و دوباره زنده می شدم و می دیدم که دنیاشکل دیگری است، دنیا این همه ظالم نیست و مردم این خست همیشگیخود را فراموش کرده اند...برشی از نامه ی فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان...
فروغ فرخزاد :همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشمتا زندگیِ وحشتناک درونی ام را کسی نبیندو نشناسد..برشی از نامه ی فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان...
...ما هرچه را که بایداز دست داده باشیم، از دست داده ایمما بی چراغ به راه افتادیمو ماه، ماه، مادهٔ مهربان، همیشه در آنجا بوددر خاطرات کودکانهٔ یک پشت بام کاه گلیو بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدندچقدر باید پرداخت؟...
عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب، پا تا سرم ایثار شد این دگر من نیستم، من نیستمحیف از آن عمری که با من زیستم...
دوستت دارم ای خیالِ لطیفدوستت دارم ای امیدِ محال...
...و هیچکس نمیدانست،که نام آن کبوتر غمگین،که از قلبها گریخته،ایمانست... فروغ فرخزاد...
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺳﺎﻧﯽ ..ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡﭼﻨﺪﺳﺎﻟﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼ ﻃﺮﺑﻨﺎﮎ ﭼﻤﻦﻋﺎﺷﻖ ﺭﻗﺺ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺭﺑﺎﺩﻋﺎﺷﻖ ﮔﻨﺪﻡ ﺷﺎﺩ !ﺁﺭﯼﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ !ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ !ﯾﺎﺑﻘﻮﻝ ﺧﻮﺍﺟﻪ،ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ !ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﯿﺴﺖﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﻨﺪ ..ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ …ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ،ﺑﺎﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ !ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻧﮓ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭ ......