پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چند بهار گذشت از روزی که سهراب نوشت:\زندگی وزنِ نگاهی ست که در خاطره ها می ماند...؟\من از این وزن، به بی وزنی مطلق رسیده ام!در خاطر من حالا هیچ نگاهی سنگینی نمی کند؛ هیچ صدایی زنگ نمی زند و هیچ آدمکی با پرسه های گاه و بی گاه اش هوای دلم را ابری نمی کند. خاطر من خالی ست، اما رو به آینه که می ایستم وزنِ نگاه خودم را تاب نمی آورم!اینک تو کجایی سهراب که بگویی:\وزنِ نگاهِ من به بلندای آسمان است اما در خاطر کسی نمی ماند...؟!\آیسان زنگکا...
تو را در بیکران دنیای تنهایانرهایت من نخواهم کردرها غیر من راتو غیر از من چه میجویی ؟تو با هر کس به غیر از من چه می گویی ؟به نجوایی صدایم کنبدان آغوش من باز استبرای درک آغوشم، شروع کن یک قدم با توتمام گام های مانده اش با منتو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد...
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود یا نشودحرفی نیستاما نفسم میگیرددر هوایی که نفس های تو نیست...
در غم گداختمیادت جهان را پر غم می کندو فراموشی کیمیاست...