جمعه , ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
از بس ندارمت!اشکهایم خشکیده، چشمهایم یاریشان نمیکند، دستهایم هم که دامن کشانه توست، ببخش پشت پاهایت جامانده ام، ردپاهایت مسیر زندگیست، زنده نمیمانم اما تا جان در بدن دارم ادامه میدهمت......
دیگر حسرت دیدن پرواز هیچ پرنده ایی را نمیخورم...از آن روزی که قفس چشمانت آسمانم شده....
تو فقط باش!من قول میدهم دست همه ی اتفاق ها را می گیرم که نیفتد …...
پیمان برادری را از کسی آموختم که دستانش را برای عهدی که بسته بود نابرادران ببریدند اما غافل از اینکه جوشنه خونش تا به ابد بر تالک دنیا عیان است. آری فقط ابوفاضل بود که این کار توانست. سلام و درود خدا بر ابالفضل علیه السلام و خاندانش......
در شب بی قراریم گریه ی شادمانی امهیچ کسی بجای تو در دل من عیان نشدهر چه به هر دری زدم تا که تو را نهان کنمجز دل تو به هر دری هیچ نشانه ایی نشدهر که تو را داشته است خود که چه ها داشته استای که تو را به جز نفس هیچ نمیشود کشیدجان مرا بگیر که من دلخوش این رهایی امدوری تو چنان کند مرگ به هر لحضه امای تو مسیحای عیان بکش مرا زنده شومکز دل پر مهر تو من هیچ کجا ندیده ام...
نگاه سنگین رهگذران به دستانی که تو نگرفتی و اما هنوز باز مانده، مرا له کرده آنقدر که همانجا دفن شده ام، بیا و لااقل مانند آنها فقط رد شو، مرده ام......
عشق را در برکه ایی یافتم که در آن قوی تنهایی آنقدر خود را به مرجان ها کوبید تا جان داد، برکه پر از قو های زیبا بود اما او جفتش را شکارچی شکار کرده بود، آری عشق مساوی دو ایی هست که اگر کم بشود هیچ دگر جمع نشود، بلکه صفر هم شود اما دو نشود......