سه شنبه , ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
افتاده ام درست ته چال گونه اتپای دلم شکسته و بهتر نمیشود...
در چال گونه هایتگور مرا...تو کندی!...
چال لپ است دیگر ...گاهی هوس می کند رخ بنماید و هوش و حواس مذکر جماعت را به یغما ببرد...!...
چال روی گونه ات ماوای لب های من است...
لبخند تو یک آلت قتاله ی محض است کافیست که بر گونه ی تو چال بیفتد...
چاله ی آن گونه ات چون رونمایی میشودآتش آتشفشانها،خود به خود کم میشود...
خنده کن ای دلبرم،با خنده ات غوغای محشر می شودچاله های گونه ات با خنده ات، هی بیش و هی کم می شود...
گودی آن چاله های گونه ات یک چاه نیست پس چرا زیباییش دست کمی از ماه نیست...
چال روی گونه ات آخر مرا دق می دهد خواهشا دولت تمام چاله ها را پر کند...
دل به نارنج لبت بستم و چال گونه هاتیوسفم دیگر چرا من را به چاه انداختی؟...
من دیوانگی را یک گونه می بینم...و آن لحظه ایست که خنده بر چال گونه های تو می افتد...
تارو مارم کرده ای با فرم و چال گونه ات لا به لای خنده ات چنگیز را می آوری...
چال گونه،روی سبزه،گیسوان لخت و خرماهر سه راهم را نبینم چشم ها عاشق کش است...