سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
و در نهایت فراموش خواهیم شد و دیگر کسی مارا نخواهد شناخت، حتی اگر از گور برخاسته و به میان مردم بیاییم... در دهه ها و سده ها و هزاره های آینده تبدیل به خاک خواهیم شد و در اعماق زمین به سکوت ادامه خواهیم داد و اما مردمی که روی قبرهای چند طبقه و یا آسفالت شده ی مان قدم می گذارند و راه می روند، نمی دانند که آن ها نیز روزی به همین سرنوشت، دچار خواهند شد، روزی می رسد که جوری از صحنه ی روزگار محو می شوند که گویی هیچ وقت همچین اشخاصی وجود نداشته اند، تم...
ساحت ِ گور ِ تو سَروستان شد ... ! ای عزیز ِ دل ِ 😔 تو کدامین سروی؟ !...
صد هزاران آرزو در گور بردن مشکل است...
ناله و زاری من ، طاقت تو نمی بردخاک به گور من شود ، گر خواب به چشم من رود...
نه سنگِ لحدنه باره و بارگاه،،، *بر گور من،نامم بنویس وُ، --جلدی کتاب بگذار! لیلا طیبی(رها)...
برای دل مردگان جمعه یعنی گور...
اسب های سفید بالداراز مسافر پُرندپیاده بیایم دو تناسخ آنورتریو خورشید را با عصا قِل می دهیاین جهان به هم نرسیمآن جهان قطعاً نمی رسیم"رسیدن" فعلی ست که صرف نشدهحداقل با "از راه"بگذار لباس عروسی که تنت استتنت بماندحتی در مجلس ختمحلقه ای که دستت کرده امدر نیایدکه نماز میّت وضو نمی خواهدهر قبری که برایت دست تکان دادمنممنی که گور به آرزو شده اممنی که روی دیوار اتاق زفافبا خون سیاه نوشته ام؛برای...
امروز فهیمه را دیدم..رنگش مثل میت شده بود...بی روح و خسته دل..وقتی حرف می زد از دهنش بوی غم می آمد..چشمهای سرخش را به من دوخت و گفت می دونی دلم از چی می سوزه؟... حرفی برای گفتن نداشتم..در لابلای آنهمه کلمه که بلد بودم حالا گنگ شده بودم...انگار دهنم را مار زده بود..لبهایم آنقدر بی حس و کرخت بود که به نجوای همدلانه ای باز نمی شد...بلد نبودم به یک دختر مادر مرده چه باید بگویم...چگونه دردش را فرو بنشانم...هیچ کجا این چیزها را یادم نداده بودند...در سک...
گورها را بیارائیدگل ها را دسته کنیدجوانان در راهند....
بعدِ تو نیازی به گور نیستخاک بر سرِ آروزهایم کرده ای...
مادر فرشته ایست که همیشه در دسترس استحتی اگر در گور خفته باشد...
آرزوی منیای کاش به گورت نبرم...
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری، خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرم زندگی نکردن است !...
برف آمد که جای پای تو رابر زمین عمق بیشتر بدهدبرف آمد که با زبان سپیدجغد را از درخت پَر بدهداز همین قاب مستطیلی شکلدیده ام ایستگاه آخر راشیشهها را بخار میگیردتا نبینم نگاه آخر راچیزی از آسمان نمیخواهمتو اگر لکه ابر من باشیزندگی را به گور میبخشمتو اگر سنگ قبر من باشی...
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری، خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرم زندگی نکردن است ......
در چال گونه هایتگور مرا...تو کندی!...
حلق سرود پاره، لبهای خنده در گورتنبور و نَی در آتش، چنگ و سَرَنده در گوراین شهر بیتنفّس لَتخوردۀ چه قومی است؟یک سو ستاره زخمی، یک سو پرنده در گوردیگر کجا توان بود؟ وقتی که میخرامدمار گزنده بر خاک، مور خورنده در گورگفتی که «جهل جانکاه پوسیدۀ قرون شدبوجهل و بولهبها گشتند گَنده در گور»اینک ببین هُبل را، بُتهای کور و شَل رامردان تیغ بر کف، زنهای زنده در گورجبریل اگر بیاید از آسمان هفتممیافکنندش این قوم،...
جسمم را ...گوری نگه میدارد و نامم را سنگییادم را نمی دانم!!شاید هیچکس...
ز گهواره تا گورعاشقتم بیشعور......
ماییم و خزانی ودل بی برو باریگور پدر باغ و بهاری که تو داری...
گفته ام بعد آخرین نفس قطره ای آب نریزند برمن تا که عطرت تا که بویت تا که آن خاطر رویت نرود از پیکرم گفته ام من گور را گشاده شو تنها نیایم سویت......
آرزویم شده ای کاش به گورت نبرم......
دل با تو به ریش رقبا می خنددشادی ره غم ز هر طرف می بنددهمواره بهار، چار فصل عشق استتقویم به گور پدرش می خندد...
زمان گذشتزمان گذشت و ساعت چهار بار نواختچهار بار نواختامروز روز اول دی ماه استمن راز فصل ها را می دانمو حرف لحظه ها را می فهممنجات دهنده در گور خفته استو خاک، خاک پذیرندهاشارتی است به آرامشدستهایم را در باغچه می کارمسبز خواهد شد، می دانم، می دانم، می دانمو پرستوها در گودی انگشتان جوهری امتخم خواهند گذاشت....
زن همسایه، از سر دلسوزی ، تا سرکوچهپیرزن ، به رسم دیرین ، تا دم درامامردی که دستم را گرفته استتا گور همراهم خواهد آمد...