شنبه , ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضریدور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریگاه شیرین پشت نقشی تازه پنهان می شودمثل فرهاد من به نقش تو بنازم حاضریتو راز و نیاز هر شبی ای همه یادم شده تومن شده ام نشان به تو یا که شکارم شده تویوسف آشفته سرم من خود زولیخا میدرمنصب شده تصویر تو در کنج اتاقم شده تو...
یک سنگ میان راه می اندازند یک تیر به سمت ماه می اندازنداینان که برادران یوسف هستندیک روز مرا به چاه می اندازندبهزادغدیری ، شاعر کاشانی...
عشق آنست که یوسف بخورد شلاقیدرد تا مغز و سر جان زلیخا برود...
آرزوهایم رابه خدایی میسپارم که ...یوسف را از عمق چاه به پادشاهی رساند و خدایی ست مهربان تر از حد تصور...
قفس تنگ فلکجای پر افشانی نیستیوسفی نیست درینمصر که زندانی نیست...
کاش یوسف در کنارم بود و می گفتکه تعبیر کدامین خواب من دیدار با توست...
پاییزچشم به چشمبرهنه میکندخودش راهمچون زلیخاتا تعبیر شوداین همه خواب زمستانیدر چشمهای یوسف...
لبخند که می زنی یوسفی میشوم که بی هیچ برادری در چال گونه ات گم میشوم...
دل به نارنج لبت بستم و چال گونه هاتیوسفم دیگر چرا من را به چاه انداختی؟...
یازده تا بچه جز یوسف فقط یعقوب ساختصنعت انبوه سازی را فرادا باب کرد...
در کوی تو معروفم و از روی تو محرومگرگ دهن آلوده یوسف ندریده...
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباشتخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش...
زلیخا جان یوسفت راستش را بگو...به خدایت چه گفتی که اینطور پادرمیانی کرد؟؟...
چه خوب ! رفته ای اما ، هنوز هم خوبمخیالِ خام نکن ؛ اینکه سخت ، آشوبم !جهان ، هنوز جهان است و من سراپا شورتو را به یاد ندارم ، نگارِ محبوبم !!!ببین چه شاد و خرامان و سرخوشم بی تووَ در صبوری و طاقت ؛ عجیب ، ایّوبم ...خیالِ خام نکن ؛ اینکه رفته ای و منم ؛ز درد رفتنِ تو ، بیقرار و مصلوبم !منی که شوق ندارم ، برای یوسف ها ؛بدونِ حسرتِ_یوسف ، چگونه یعقوبم ؟خیال کرده ای از ترسِ بی تو بودن ها ؛نمای خاطره ات را به سینه می کوبم ؟چه خ...