پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلم میخواهد از نو در بغل گیرم جوانی رابنوشم جرعه جرعه لحظه های زندگانی راقبای کهنه ی شرم و حیا را پاره بر تن تابپوشم پیکر هر نانجیب آنچنانی راببویم گل به هر دامن که بوی عاشقی داردو هی دامن زنم عشق و کلام مهربانی راغنیمت بر شمارم کمترین فرصت به هر آنیکه آه موسم پیری بسوزاند جهانی رابریزم زهر کاری کام غفلت ها که از رستمبه یغما می برد رخش و نشان پهلوانی راجوانی یار شیرینی که تکرار ملاقاتشبگیرم از ...
لاجرم روزی ز تن جانم به یغما می رود 🦦...
کاش اینگونه آرام آرام به یغما نمیرفتم .کاش تا این حد صبوری نمیکردم.کاش میتوانستم قفل از زبان بردارم و دردهایم را فریاد بزنم .روزی که آتشفشان درونم فوران کندمیسوزانم .تمام کسانی را که حق زندگیمحق انتخابمحق شادیمحق آزادی ام را گرفتند....
قابِ دلمی تپد در آستانه ینگاهتولیخزانِ احساس به یغما میبرد چشمه دل را راضیه سرلک...
آمدیلختی در دل وجانم نشستیآتش کشیدیو به یغما بردی....حجت اله حبیبی...
خسته ام ،دیگر در من نفسی نماندهپای سفر ندارمدر من کسی مُردهبه خاک افتاده امناتوانمدادرسی نماندهکسی به فکرمان نیستشهرم در غبار گم شدهوجدان دود شده ، به هوا رفتهدر خیابان کودکی می گریستفریاد می کشیدبه گمانم کودکی اش به یغما رفته !کاش کسی از راه میرسید ،ندا میدادنگران نباش ،هنوز چراغ روشن استکورسویی از امید باقی مانده ......
الفرار از مرگ… هیهات از لبت؛ باید گریختتا نبرده جان من را هم به یغما بوسه ات!...
ازتومینویسم،شروع بی پایانمتسخیرکننده ی قلبم،روشنایی چشمانم،قوت فریادمازتومینویسم،قراربی قراریهایم،تداعی خاطراتم،تمام باورم،رویای هرشبم،ازتومینویسم که ریشه زده ای دروجودم،ازتومینویسم که صاحب دلی هستی که به یغما بردیازتومینویسم ازتوکه بدانی تمام داروندارم هستی....
.آمدی و رفتی...مثل سنگی که به برکه افتادو به هم ریخت سکوت شب را.... .من اگر ماندم و دلخوش به نگاهت بودمراز چشمان تو را فهمیدمکه به هر کس افتاددل و دینش همه به یغما رفت.....من به زیبایی مهتاب قسم خوردم و به تلخی این خاطره ها...به غروبی که گذشتبه طلوعی که دمیدبه صدای شبِ تنهایی و غمکه به جایی نرسیدکه تو برمیگردیو من از هجمه ی تنهایی و بی مهری این شهر شلوغمی توانم به جهان تو پناهنده شوم.......
چال لپ است دیگر ...گاهی هوس می کند رخ بنماید و هوش و حواس مذکر جماعت را به یغما ببرد...!...
دو قدم مانده که پاییز به یغما بروداین همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باددل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟ گله ها را بگذار!ناله ها را بس کن! روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!تا بجنبیم تمام است تمام!...