دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه را دارد...
دور از توگاهی نفس به تیزی شمشیر می شوداز هر چه زندگیست دلت سیر می شود...
آه، ای شباهت دور!ای چشم های مغرور !این روزها که جرأت دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم !بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینمبگذار در خیال تو باشمبگذار ... روزهاخیلی برای دلم تنگ است !...
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماستگله از دست کسی نیست، مقصر دل دیوانه ماست...!...
تویی بهانه ی آن ابرهاکه می گریندبیا که صاف شوداین هوای بارانی...
دل ما هر چه کشید از تو کشیدهرچه از هر که شنید از تو شنیدگر سیاه است شب و روز دلمباید از چشم تو، از چشم تو دیدغنچه از راز تو بو برد، شکُفتگل گریبان به هوای تو دریدموج اگر دعوی دریا داردگردن ناز به نام تو کشیدخواب سنگین ز سرِ صخره و کوهرنگ از روی شب تیره پریدروشن از روی تو چشم و دل روزصبح از نام تو دم زد که دمید......
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکستحق با سکوت بود ، صدا در گلو شکستدیگر دلم هوای سرودن نمی کندتنها بهانه ی دل ما در گلو شکست...
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت ،حال من بد بود. اما !هیچ کس باور نداشت خوب می دانم ؛که تنهایی مرا دق می دهد !عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت...
درد اگر مرد است با دل راست رویارو شودپس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد...
آیینه ها دچار فراموشی اندو نام تو ورد زبان کوچه ی خاموش امشب تکلیف پنجره بی چشم های باز تو ، روشن نیست ...!...
بسازید رهی را که کنونتا ابد سوی صداقت برودو بکارید به هرخانه گلیکه فقط بوی محبت بدهد...
تمامی جنگل بر خورشید نماز می خواند ولی ز خیل درختان ، به رغم باور باد در این نماز یکی به نخواهد نهاد سر بر خاک!...
تو بیایی، همه ساعتها و ثانیههااز همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند...
از آتش دل گدازه می گیرد عشقوز حادثه رنگ تازه می گیرد عشقاین مستی و تردستی و گستاخی راگویا ز شما اجازه میگیرد عشق...
دوست ترت دارم از هر چه دوستای تو به من از خود من خویش تردوست تر از آنکه بگویم چقدربیشتر از بیشتر از بیشتر...
قطار می رودتو می رویتمام ایستگاه می رودو من چقدر ساده امکه سالهای سالدر انتظار توکنار این قطار رفته ایستاده امو همچنانبه نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام...
-بس که خمیازۀ فریاد کشیدم،دیریست ؛خوابهایم همه کابوس، همه فریادند…...
می خواهمتچنان که شب خسته خواب را...