شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تو رابه جانم انداخته این عشق...
تا عهد تو در بستم، عهد همه بشکستم...
تو هم به من فکر می کنیآنقدر کهمن به تو ؟...
تو از من تمام دلم را گرفتی...
باز با ما سری از ناز گران دارد یارنکند باز دلی با دگران دارد یار ؟...
چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد...
بی تو در این حصار شب سیاهعقده های گریه ی شبانه امدر گلو می شکند...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم...
می خواهم نهایت عشق رادر تو بجویمدر هوای تودر آغوش توو شاید همین جا در قلب تو...
دل من سمت شما میل پریدن داردقدمم سمت شما میل رسیدن دارد...
تو چه دانی که پسِ هر نگه ساده ی منچه جنونیچه نیازیچه غمی ست؟...
گفته بودم که دل به کس ندهمحذر از عاشقی و بی خبری...
می خواهمت از قصه ی عشقِ مسیحا بیشتراز مریم قدّیسه در انجیل لوقا بیشتر...
ما در خلوت به روی خلق ببستیماز همه باز آمدیم و با تو نشستیم...
تو مرجانی تو در جانیتو مروارید غلتانیاگر قلبم صدف باشدمیان آن تو پنهانی...
من در تو نگاه میکنم و در تو نفس می کشمو زندگی در رگ من ادامه می یابد...
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند ؟...
گویند که از دل برود هر آن که از دیده برفتدل توییدیده توییبیش میازار مرا...
در دلم حسرت دیدار تو را دارم و بس...
خواهم که به خلوتکده ای از همه دورمن باشم و من باشم و من باشم و تو...
جز به دیدار توام دیده نمیباشد باز...
رک بگوعاشق این بی سر و پایی یا نه ؟درک تقریبا و انگار و حدوداً سخت است...
آه دیوانه تو آن سوی جهان هم برویمن به چشمان تو از پلک تو نزدیک ترم ...
دیوانه ی رویت منممن از چشم تو مدهوشم...
امروز مرا در دل جز یار نمی گنجد...
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقی هم بخدا حد و حسابی دارد...
آریتو آنکه دل طلبد آنی...
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منییک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی...
من چون جان ، تو را به سینه فشارم تنگ...
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفرهی خاصیم ، به یغما نرویم...
گویند برو تا برود صحبتت از دلترسم هوسم بیش کند بعد مسافت...
مرا هر چند می خواهی ولی در بند می خواهی رها کن گیسوانت را، بگیر آزادی ما را...
نسبت عشق به مننسبت جان است به تنتو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من ؟...
زِِ همه دست کشیدم که تو باشی همه ام...
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان...
از سر من هوای تو ، هیچ به در نمی رود...
چه بی تابانه می خواهمت ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوریچه بی تابانه تو را طلب می کنم...
درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی...
من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است...
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسماناز خدا می خواهمتامشباجابت می شوی؟...
یک روز می رسد که در آغوش گیرمتهرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای...
از همچون تو دلداری دل برنکشم، آری...
هیچ میدانیکه من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشتم؟...
این سر مست دو چشم سیاه توست...
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را...
بیمار خنده های توامبیشتر بخند...
نامت آرامش این قلب گرفتار من است...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
روی در روی و نگه در نگه و چشم به چشم حرف ما با تو چه محتاج زبان است امروز...
اما تو هیچ بودی ودیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجزآرزوی تو...