دوشنبه , ۱۰ دی ۱۴۰۳
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امندل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیر فرزانه مرا بانگ برآورد که این حرف نکوست ، دل که تنگ است برو خانه دوست... شانه اش جایگه گریه توسخنش راه گشابوسه اش مرهم زخم دل توستعشق او چاره دلتنگی توست... دل که تنگ است برو خانه دوست... خانه اش خانه توست......
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دلمیان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابرنمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان بازبرای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...
دلبر و یار من تویی رونق کار من توییباغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من...
آغاز رژه منظم کیف ها سر صف های صبحگاهی که میروند به سمت باغ دانایی....
تا تو با منی زمانه با من استبخت و کام جاودانه با من استتو بهار دلکشی و من چو باغشور و شوق صد جوانه با من است...
قاصدک !شعر مرا از بر کن..برو آن گوشه ی باغ..سمت آن نرگس مست...و بخوان در گوشش...و بگو باور کن...یک نفر یاد تو را...دمی از دل نبرد......