پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پاییز جادوگرستمی دمد سحرش را بر شاخه های خستهکه به رنگ سرخ و زرد می رقصندمثل شعله هایی که از میان خاکستر می خیزندآری او با دستان نامرئی اشآهسته درختان را عریان می کندتا در خواب سردی فرو روندو رؤیای بهار را در قلب یخ زده شان ببیننداو می داند چگونه رنگ ها را به آسمان بپاشدچگونه خاطرات تابستان را به نسیمی ملایم بسپاردو دل ها را با غمی شیرین آشنا کندآه!...پاییز جادوگر...هر بار می آیددل را به رؤیا وامی دارد...فیرو...
من همان صبح پاییزی ام که با صدای زنگ اول به شادی می رسید همان کوچه ی شلوغ که هر قدمش پر از دلهره ی درس و امتحان بودکتاب هایم پر بود از حاشیه نویسی های بی خیالی چه رؤیاییچه شوقی! در جیبمرنگ خودکار آبی و بوی مداد تراشیده از عبورچه ساده بود آن روزها مثل ورق های دفتر که پر از سوال های بی جواب می شدندو مابا نگاه به ساعت منتظر می ماندیمآن قدر دور نیست کیفم هنوز بوی پرتقالِ زنگ تفریح را می دهدفیروزه...
پاییز با خودت حال خوب بیاور پاییز با خودت ریزش تمام دردهایمان را بیاور! پاییز یادت نرود، سوغاتت برای ما حال خوب عشق باشد ما خیلی انتظار تو را کشیدیم! پاییز ناامیدمان نکن...
"بیا خوشبختی را برایت معنا کنم !"با یک بیت شعر عاشقانه ویک نگاه با نازو عِشوه ی دلبرانهکنار ِ تختِ چوبی فَرش شده ی ، وسطِ حیاط دَرَن دَشتِ خانه ی قدیمی ِ پدرمکه از تمامِ دَر و دیوار ِ باغ و حیاطَش عشق میبارَد و صَفا!"بیا خوشبختی را برایت معنا کنم !"با دولیوان چایِ داغ و دِبشدر دست ِ هم و شانه ها چسبیده به آغوشِ گرمِ همدر یک شبِ سَرد پاییزی .تِکیه بَر درخت ِ نارنگی و خُرمالوی ِ وَسطِ حیاط !✍فاطمه السادات ش...
. لعنتیاعجاز رنگ هایش و اینهمه زیبایی وصف ناشدنی اَشدرکوچه پَس کوچه های خیس و نَمداروصدای خِش خشِ گلبرگ های خشک، برروی سنگ فرش ها یاروی نیمکت های چوبی باران خورده اشهر کسی را شاعر می کند،آری پاییز را می گویم!اصلا این فصل راباید جورِدیگر دیدمثلا در چارچوب قاب های دونفرهمیان پُرتره های زرد و نارنجیدر یک بعداز ظهر سَرد،کنار یک آلاچیق چوبیبا دولیوان چای داغ و با لباسی از طرح هودی و کفش های نیم پوت ِ چَرمی!.مگر دلبرانه تری...
نه نشاطی است در شاخه ها /نه پرنده ای /به ساختِ آشیان /درختِ مطرود از جنگلم /درختی /که هر برگش /دچارِ صرعِ پاییزیست... /«آرمان پرناک»...
نهتمام نمی شودپاییز تمام نمی شودو حیاتهمیشه جارولازم است«آرمان پرناک»...
حوالی فصل پاییز که می شود مادرم می گوید: هوای الان دزدست... لباسی گرمتر بپوش... سال های گذشته خنده ام می گرفت...! اما امسال به حرف های مادرم رسیدم... غرق افکارم بودم، نسیمی وزید، آرام و قرارم را دزدید و رفت......
صدای پای یلدا می اید..انتهای خیابان اذر...خزان بوی رفتن میدهد...وقرار عاشقی برف وبرگهای رنگی وعشق بازیعاشقانه عروس فصلها..،؛چه کسی گفته پاییز کرک وپر نداردپاییز جان میدهد..!زمستان جوانه میزند..!وهمه چیز به اسم بهار تمام میشود.اسمان بغض میکند...پاییز چمدان بدست ایستاده..وآخرین نگاه بارانیش را به درختان عریان می دوزد، ودستی تکان می دهد، قدمی برمی دارد سنگین وسرد،کاسه بلورین پرشده از قطرهای اشک خزان وبرگ زرد زری...
به دلم بنشین!شبیه بارانی که بی وقفه به شیشه می نشیندو بهاری می کند پاییزی ترین روزهایم را...علیرضا سکاکی...
اصلا خبر داریبه هنگامه ی باراندر عصرهای پاییزیجیب کاپشن سردترین جا برای گرم کردن دست های خالی است...علیرضا سکاکی...
همسایه آه ودختر پاییزماز دلهره ی نماندنت لبریزمخالی شده از نبود تو آعوشمجای غزل از دوچشم خون میریزماعظم کلیابی بانوی کاشانی...
به قلبم آمدی در یک غروب سرد پاییزیدلم را برده ای با یک نگاه از بس دل انگیزی. شبیه چای میمانی درون یک شب برفیپر از گرما پر از عطری تو از احساس لبریزی. خجالت آفت عشق است بگذارش کنار ای دوستسکوتی میکنم تا تو بخوانی شعر یا چیزی......
بیچاره پائیزچه بیرحمانه به پائیز می تازیم ریزش برگهایش را میبینیم وخورده میگیریم، اما بارانش را نه!؟حق با شماست پائیز جسارت تابستان را ندارد اما مثل زمستان هم بیرحم نیست..پائیز ، پائیز است بی اختیار می بارد نمی دانی اشکهایش علتش گرد وغبار حاصل از باد بی موقع تابستان است که باعث شده از چشمش آب بِچکد یا اشکش از عُریانیش و ترس از سرمای زمستان است...واما من پائیزی میشوم حتی در دل تابستان من پائیز میشوم حتی در برف زمستان من وقتی دلم میگیرد هو...
پاییز زیبایم !برگ هایت را زردتر کن تا تکرارم شود سبزی و شادابی را ، زردی و بی تابی در راه است ؛ و باز تکرارم شود که اندوه پاییز هم ماندگار نیست .دل انگیزترین فصل خیالم !برگ هایت را قطره قطره ببار تا خاطرات تلخ و ناامیدی ها را از سرم بر زمین بریزی و من ، قدم زنان خش خش تلخی ها و شکست ناامیدی ها را زیر پاهای خسته ام زندگی کنم و امیدوار باشم به چرخ گردون و گردش روزگار ...پاییز جانم ! این بار دل انگیزی یا غم انگیز ؟!زهرا جهانخواهی_باران...
وقت رفتن بود!رفتن به آن سوی خاطراتِ خوبرفتن از فصلی کهیاد آورِچَشم های عاشق اش بودباد آرام گفت :دست باید کشید !از بودن های مکرر،از سال های دور ...از خزانی که افکار شبانه راقلقلک داد ،باد آرام چشم هایش رابرد !و من دستهایش را ،دوباره ...دوباره بوسیدم !رعنا ابراهیمی فرد...
خدا حافظ پائیز !ممنونم از تو ،ممنونم کهخاطراتِ فراموش شده رادوباره زنده کردیممنونم برای ...بو*سه های برگهایتروی کفش های تنهای امممنونم از نگاه هایمِهر آمیزِ بارانِی اتممنونم از تو ،برای بودن های تکراری اتخدا حافظ پاییزِ ...پائیز ِ سردِ تنهایی امرعنا ابراهیمی فرد...
مگر می شود !؟پائیز از راه برسددلی تنگِ خیابان نشودمگر می شودپائیز بخندددلِ عاشقی غَنج نرود ،چَترش را بیاورد وهیچ کسی عاشق نشود!؟رعنا ابراهیمی فرد...
فصلی هستم برگ ریزان !وقتی دلتنگِ روزهای کودکی می شوموقتی ...امید هایم زرد رنگ ،نگاه های جوانی ام رابه صلیب می کشد !فصلی هستم برگ ریزان !وقتی تَنم ،پشیمان ...دورِ خاطره های خاک خوردهچرخ می زندوقتی ...عَهد ها به نسیم بادیزیرِ باران فراموش می شود !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز که مرا بوسیدزیباتر شدم !دانستم ...دختری از جنس پائیزمرعنا ابراهیمی فرد...
روبه روی پنجره ایرو به درختانرو به پائیز ،دریچه ای رو به پاکی ،هوای دل انگیز ...یادِ دستانی هستمکه همچون ماه ،زلفانِ پریشان از دوری رانوازش می دادیادِ نگاه هایی کهایمان داشت به مهربانی امبه زیبائی های درونی امآینه ثابت کرد؛عشق هیچ گاه نمی میردوقتی ...قلبی برای بودن می تپدرعنا ابراهیمی فرد...
چَشمی لابه لای فصلی کهخَزان و بارانش ،وردِ زبانِ عاشقان استروی نیمکت های سرد ،زیرِ برگ ریزانِ درختان خیسبه انتظارِ دیداری ستکه هیچ گاه ...قرار نیست اتفاق بیفتد !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز آمده استبیا دل هایمان راکمی با آب باران بشوئیم !بیا حرف هایمان رارُک تر بزنیم !قضاوت های بیجا راپشت کوه هایی دورپنهان بکنیمکمی مهربان ترصادق تر ،کمی بیشتر عاشق بشویمرعنا ابراهیمی فرد...
فراموش کردماولین خنده ی صورتش را !فراموش کردمدستهای عاشقش رافراموش کردمهر چه بود و هر چه شد راهر چه گفت وهر چه گفت وهر چه گفت رافراموش کردم سکوت پائیز راخیابانی مُمتدقدم های عاشقانه را !قاب عکسی مانده بوداز خاطرات او ،پاک کردمپاک کردمعکس های دو نفره رارعنا ابراهیمی فرد...
پائیز بود که دیدمشچنگی به دل نمی زدتصوراتم را به هم ریخته بوددستهای زُمختیکه روحِ لطیفم را چنگ میزدو شاید او کمی بی ادب !و من شاید کمی حساس تر بودم!اما پائیز عشق را خوب بلد بودقدم های پائیزیدر خیابانی ممتدکار خودش را کرداو برایم ...زیباترین شعر ی شدبرای سالیانِ سالرعنا ابراهیمی فرد...
در یک روز پائیزیخزانِ برگها با من حرف زد !در یک روز پاییزیپسری دلش برایم تَپیددر یک روز پاییزیاولین شعر خوشبختی را سُرودمدر یک روز پائیزیدلم برای هیچ کس تنگ نشد !در یک روزِ پائیزیزیر باران خوشحال بودمدروغ است می گویند:پائیز رنگ غم دارد ! رعنا ابراهیمی فرد...
گمان می کنم راست می گویند :پائیز فصل عاشقان استفصلِ دلهایی که با یک نگاه لرزیدبا یک صدا خندید ،فصلِ دستهای دلتنگبرای گره خوردن زیر باران ،برای عشق ورزیدنفصل نیمکت های زرد تنهاییکه منتظر ...چَشم به راهِ یارِ گمشده در جنگل ،نشسته استپائیز ...کمی مهربان تر باش !خاطراتِ آدمها به قدم هایتگره خورده استرعنا ابراهیمی فرد...
پائیز که می آید ...یادِ چشمانِ خیسِ دخترِ همسایهمی افتمیادِ چشمانِ خزان زده ی پاییزییادِ جاده ی عشقی یکطرفهیادِ شبهایی که لابلای خیال های گیجِ عاشقانهسرک می کشید !از این شاخه به آن شاخه ،کسی نمی داند پائیز سالها بعد ...او با دلش چه کرد؟اما اگر بودخواهر خوبی برای پائیز بود !رعنا ابراهیمی فرد...
تو باشی و من و دریا و ساحلنمِ بارانِ پاییزیِ خوشگلدو فنجان چای داغ و شعر حافظدلم می خواهد اینک یارِ همدل...
شبیه هوای پاییزی شدیم،حال خودمون خوب نیستولی حال بقیه رو خوب بلدیم درست کنیم!...
بیخیالِ غمِ هر روزه ی دنیا جانمچای و شعر و نمِ بارانِ خزانخودمانیمببین !جمعه چه کیفی دارد :)...
هایکو برای پائیزی پاییزان شعر:گل های شیپوری آهنگ پاییز باغچه آماده باش پرویز مخدومیکاکایی ها رفتند پشت سرشان هم نگاه نکردند پرویز مخدومیمه شبانگاهی آیا کسی ناکام از دنیا رفته است؟ پرویز مخدومیبین گل های شمعدانی ذکر خیر توست پروانه! پرویز مخدومیدختر پاییز دم بخت برگ باران می شود پرویز مخدومیباد می آید خس و خاشاک قرار ندارند پرویز مخدومی...
اصلا جنس حال و هوای متولدین پاییز با همه فصل ها فرق داردفکرش را بکن صدای باران لالایی شان بودهوخش خش برگ ها قسمتی از وجودشانبا عاشقان خو گرفتند و با آن ها بزرگ شدندبا این حساب خیلی هم عجیب نیستکه تا به یک پاییزی میرسیمعاشق میشویم...
باد پاییزی..چه زیبا میسرایی عشق را در گیسوان عالم هستیبیا مجنون من محرم تویی...چون گیسوانم داده ای بر باد...1401/04/21پیروز پورهادی...
در پاییزیک من نه!یک تو نه!!یک شهر!یک فصل دلتنگ است .....دلتنگ اویی که نمیدانیم کیست؟!کجاست؟!و چه میکند!!...
من میتوانم در چشمانت خیره شوم و بدون به زبان اوردن کلمه ای بگویم که دوستت دارم من میتوانم از فرسنگ ها فاصله تو را در آغوش کشم دستانت را بگیرم و تورا به یک عصرانه در پاییزی ترین روز های ابان دعوت کنم و تو میتوانی از دورترین نقطه این جهان بدون خارج شدن از خانه ات در یک کافهِ قدیمی در انتهای خیابانی خلوت به ملاقاتم بیاییبرایم چایی بریزیو با گرمای دستانت سرمای این پاییز زود رس را از من دور کنی ما میتوانیم مدت ها به هم خیره شویم و ب...
کمی برفیکمی بارانیکمی پاییزیکمی بهاری ستهوای دلم...
\پاییزی\خبرداری که دلتنگم خبرداری که پاییزست؟خبر داری ز آهی که فلک را غرقِ آتش کردنمیدانی چه ها آمد بلا پشتِ بلا یاراقسم بر تارِ گیسویت که حالم را مشوش کرد خزان هم چند وقتی هست ، خودی اینجا نشان دادهو مردی که دلش خونست، زند پُک ها به سیگارشدلش مملو شده از خاطراتِ تلخِ این کوچهکه میبیند دوتا عابر، و دستی گردنِ یارش هوا دلگیر دلم دلتنگ عجب دلگیر و دلتنگمنه در یادی نه یاری که شود مهتاب شب هایمدلم آتش دما ...
بوسه هایت ...انار را می ترکاندنفس هایت سیب را می رساندآغوشت ابر را می باراندپاییز ترینی تو..!...
کاش !جای برگ های پاییزی بودمتا آخر یک روز نقش دامنت می شدم با برگ یا بی برگ ،مهم ،دامن توست.......................... حجت اله حبیبی...
نوشتن آدم را سبک میکند.. داستان آدم را به سمت و سوی تخیلات میکشاند! شعر احساس را بیدار میکند... اما همه این ها بستگی به موضوع دارد! موضوع این نوشته میلاد است؛ تولد است! تولد وفا! تولد من! هرسال با شیوه های گوناگون تولد را تبریک میگویند و این تو هستی ک درک میکنی این تبریک از سر اجبار بوده یا از روی احساس!از عده ای انتظار نداری و تبریکشان چنان ت را شگفت زده میکند ک هیچ گاه فکرش را هم نمیکردی...و از کسانی انتظار داری و تبریکشان...
هیچ نقطه ای از جهان ،گرم تر ازآغوش پاییزیت، برای برگ برگ خاطره نیست....حجت اله حبیبی...
پاییز من نگاه کن و ببین؛که چگونه مرجانی و پرتلالوبه گلبرگهای احساسم آغشته میشویوچگونه ترانه های تب دارو عرق کرده از تابستان مُتمَرِّد ، در هوای لطافت ِ تو پرهمهمه می شوند!لبخندهای اناریت حس عاشقی را به چشم اندازی گوارا مبدل میسازد!پاییز طعم باران میدهد بوی بهانه با چاشنی از بوسه های باروتی!و اشتیاق عشقی تازه سال که جادو میکند با عطر ِتمام نارنجستان هایی که قرار است خاطره انگیز شوند با پچ پچ ِخیال انگیزی از رنگ ها و برگ ها وصدای قد...
از حالت پاییزی چشمان تو پیداست تقویم من امسال پر از روز مباداست...
پاییز نزدیک است؛ با آن هوای عاشقانه ی دونفره اش!حواس مان باشدبرای آنکه روی برگ های زرد و سرخِپاییزی و زیر نم نمِ باران، خیابان هایبلندِ شهر را تنها قدم نزنیم، دستِهر کسی را نگیریم و با هر کسیشانه به شانه پس کوچه های شهر راپرسه نزنیم. نکند با راه دادنِ یک نفربه خلوت و تنهایی مان؛ خودمان راتنهاتر کنیم. نکند بی هوا،اولین نم نم بارانپاییزی عاشق مان کند؛که آن وقت اولینبرف زمستان فارغ مان خواهد کرد!برای آنکه عشق مان چهار فصل...
برای پاییز🍁🍁🍁آخرین روزهای شهریور که میرسدحال و هوای پاییز مرا دیوانه میکندصدای خش خش برگهاغوغای رنگهای نارنجینم نم بارانبوی خاک باران خوردهو وزش باد سردی که دلت را میلرزاندپاییز بیشتر شبیه یک جشن ست تا فصلدعوت میشوی به دیدن هر چه زیباییستبه عشقبه قدم زدنهای بی بهانه زیر بارانچقدر حیف که پاییز بیاید و عاشق نباشی!تابستان زودتر تمام شودلم پاییز میخواهد......
دل به چشمان خدایی نسپاری جز منیادی از خود به دل غیر نکاری جز من“من ضمانت شده ی مکتب عشقم صیاد”وای اگر دست برآری به شکاری جز منچون بغیر از تو و عشق تو ندارم کاریشرم دارم که شوی عاشق یاری جز مننگرانت شده قلبی که در آن جا داریبی قرار است بیابی تو قراری جز منزیر لب زمزمه کردم همه شب نامت رادرد دارد همه را یار شماری جز منشک ندارم که شبی میرسد از راه که بازبا همه مشغله ات هیچ نداری جز منزیر بارانِ پُر از...
پاییزی شد دلمبا برگ های عشقتباران آمدبرگ های عشقمان جدا نشدندزندگی ،خود را تکان دادمن پنهان شدم در سایه عشقتتو پنهان شدی در سایه عشقماما زمستان آمدجدا کرد ما را از همگویا او خبر نداردهیچکس نمی تواند جدا کند برگ های عشقمان روبرگ عشق من و تومی رسند به هم در پاییزی دیگر......
در این روز ها درگیر چشم های پاییزی تو هستم،می توانم با تمام جرئت بگوییم که چشم های تو مانند پاییز ، برگ ریزان خاطره های ذهن من است....
بهش گفتیم :پاییز با دلتنگیهاش میاد و آدما رو دلتنگتر میکنه.انگاری آدما ،توش گمشده ای دارن..گمشده ای که نمیدونن،کیه،چیه...ولی دلتنگشن..حالا هی میگه پاییز ،همیشه دلگیره...دلگیر نیست که..دل ،گیره...گیرِ اون گمشدهه..آدما عینهو دیوونه ها ، غرق میشن توو پاییز و زرد و نارنجیهاش بلکه پیدا کنن اون گمشده رو...حالا بشین تا پیدا کنن...پیدا نمیشه، دیوونه...اصن قشنگیش به پیدا نشدنه...پاییز فصل دلتنگیهاست،قبول...ولی آخرش نفهمیدیم پاییز دیوون...