شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
خواست بهار را بفهمد، جوانه زد...!آریا ابراهیمی...
چه لذتی داشت بهاراگر عشق با دست هایشگره دوری مان را باز می کردتو از جاده ی انتظار می رسیدیو پر مهرتر از بارانبر من می باریدیبذر دوست داشتنتدر باغچه ی سبز دلمجوانه می زدو آنگاه شکوفه های بوسه امبر روی لب هایت می نشستمجید رفیع زاد...
بگو چگونه شکوفا نشوم ؟مجاور فوکو و تودورف که رخنه کرده ای در زاویه دیدشان و به اعجاز می کشانی انگشت های جهان را دست پروده ی گدام درخت تناوری؟که جوانه را خوب می فهمیمریم گمار...
در امتداد صفر عاشقیاندوه نداشتنتدر من جوانه می زندای کاش آمدنتهمچون خواب همیشگیتعبیر می شدتا دلتنگی هاییکه در قلبم ریشه کرده اندبه چشم هایتگره می خوردمجید رفیع زاد...
یک تو برایم کافی استتا که دست هایمسرمای هیچ زمستانی راحس نکنندو هیچ برفیباغچه ی کوچک احساس قلبم راسفیدپوش نکندیک تو از همه ی دنیابرایم کافی استبرای جوانه زدندر بهاری که در پیش استمجید رفیع زاد...
در نگاهم هزار سروده می خوانیدر صدایت هزار نغمه می بینمدر کویری که دشت خشکی خالیستبر لبان تو من هزار جوانه می بینم...
ولی من همون جوونه ای بودم که تو صدات شکوفه داد🌿❤️...
از ابرها باریدیو سیل شدی و این ویرانه را ویرانه تر کردی و رفتی ، جای تو دریاست میدانم خاصیت تو آمدن و رفتن است . بعد تو اما جوانه ها در این ویرانه سر بر آوردند ، و به من زندگی بخشیدند . و من باز منتظر می ماننم تا تو دوباره بر سرم بباری حتی اگر باز هم سیل شوی و ویران کنی شاید یک روز مرا هم با خودت ببری ......
از تبار کدامین بهاری که هر روز در قلبم جوانه میزنی ؟آریا ابراهیمی...
انصاف نیستجوانه ها ...در سرزمین سیمانی بخوابندآنها معصوم اندمعصومانه پناهشان دهیمتا شب را احساس نکنندتا نداننددر امتداد شب...شبی بی پایان نشسته استرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
بهار را ببینچگونه از خود می تکانَدبرگ های فرسوده را ،تو هم جوانه ای بزن ، سبز شوبهار ادامه ی لبخندهای تو خواهد بود...!...
من احتیاجی به بهار ندارم!برای نو شدن برای تازه شدنتنها کافی ست... تبِ داغِ آغوشِ تو را لحظه ای داشته باشم؛ تا بغل بغل، شکوفه شکوفه،جوانه بزنم... ...
هر سال می گوید: "حتما این بهار جوانه میزنم." نیمکت چوبی پارک!...
گفت: من را که امیدی نیستبه بهار رسان سلامم راگفتمش مگر بهاری هست ؟آن زمان که نیست یارم راگفت من درختِ خشکیده امگفتمش خوابیدن مرگ نیستگفت: این خوابِ زمستانیهیبتش به قدرِ مردن نیست ؟گفتمش جوانه هاست در تومن به چشمِ دل نگاه کردمهرچه از امید داشتم در قلببر تو توشه ی سفر کردمگفت ... گفتمش نگو دیگرتو دوباره سبز خواهی شددر نگاهِ گرمِ یک خورشیدتو دوباره سرو خواهی شد ......
زیبایی را قاب بگیر و بر کنج دلت بیاویزو یا درون گلدانی زیر مشتی خاک مدفونو هرروز با قطره ای آبمیهمانش کن، آنچه جوانه می زند، مهری ست در قلبت،خودکاشته ای جاودان...
آتش عشق تو باریددیوانگیدر منجوانه زد.......
امروز ...تمام شعرهایم رابه یاد تو خواهم نوشتتا اگرعشقی در دلم جوانه زند؛گوشه دفترم بنویسم :دل مبتلای تو بود ......
دلم صحرای بی آب وعلفی بودامدی اولین جوانه ی گل سرخ زده شد..باران بارید صحرا دشتی سبز شد..و تو همان تک درخت ایستاده میانه ی دشت قلبم بودی که آشیان صدها فاخته ی دل آشوب شده بود...همین برای دوست داشتنت کافی نیست؟...
(بی گمان می گذرد)بی گمان،خواهد رسید روزی،که بشویی دست و دلت را،در جوی روانبی گمان آید روزی،تا بنشینی کنار آتشچای بنوشی با شیرینی عمرزندگی را باز ببینی،که باز می خندد به روی تونترس ای جانم، نترس...بی گمان از پس این غروب دلگیر،آید روزی،که آفتاب دلت دوباره گرم باشدزمستان باز خواهد رفتو تو باز،جوانه خواهی زدرشد خواهی کردبی گمان،این غم و دلتنگی تو می گذردهم چنان گر بگذشت،باز هم می گذردمحبوبه کیوان نیا(...
و تویی که به شمار روزهایمدر من ریشه داری!پس چگونه با اینهمه باران درباغچه ی چشمانم جوانه نمی زنی؟...
هرشب خیالت که می آیدجوانه میزنمسبز میشوم...
آنچنان دلشکسته و پرشکستهشوریده دل و دیوانه بودمکه در این دنیا فقطدلم هوای ترا کرده بود و بسابتدای کوچه برف می باریدانتهای کوچه از من جوانه روییداز زمستان تا بهارفقط یک دیدار فاصله بود !...
تو مثلِ ️دلبرهای بهار می مانی می خندی عشق جوانه میزند....
او تکیه زدن به شانه را درک نکرد / احساس کبوترانه را درک نکرد / با این که به هر دشت و دمن می بارید ، / او تشنگی جوانه را درک نکرد!!...
پاییزی تر از چشم های آبانی توکدام فصل است؟کدام بهار است که از دست های توآغاز نشود؟ای شکوفه ترین لبخند؛ای پر آوازه ترین سکوتم؛من در برگریزان آغوشتجوانه می زنممگر تو کدام فصلیکه پر معجزه ای... ️️️...
بوی بهار نیست در این شهر پر خطرجز اضطراب نیست به دلهای ما دگرآمار مرگ و درد و مریضی که می رسددیگر صدای خنده نمی آید از گذر...دارد جوانه می زند این باغ و شاخه هایارب خودت بیا غم از این شهر ما ببر...
برگرد ای بهار! که در باغ های شهر جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست...
درخت ، هویت پنجره هاستجوانه ، شعر درخت استو غنچه ، معنی عشق . . .روز درختکاری مبارک...
از تو فروردینی تر هیچ کسی نیست !حتی بهار همبه خاطر تو جوانه می زند...
پرسید رنج چیست؟گفت:دوست داشتن تویِ دلت جوانه بزند،درختی شودولی نگویی ......
مرا ببین که ایستاده امپس از تمام رنج ها ،چونان جوانه در بهار ...مرا ببین هنوز هم جسورمرا ببین هنوز ، برقرار .....
در پاییزی ترین حالت ممکن جوانه خواهم زد اگر حال دلم را به دست خوش لبخندها بسپارم...
از خانه بیرون بیا تا زیبا شود این شهر،تا درختهای دودگرفتهی خیابانِ پهلوی سابقدوباره جوانه بزنندو جویهای لبریز بطریهای خالی آب معدنیاز نوطعمِ شیرین آبِ قنات را تجربه کنند.تا آبی شود این آسمانِ خاکستریو تابلوهای نمایشگرِ آلودهگی هوااز خوشی به رقص در بیایند. از خانه بیرون بیا!بگذار نیمکتهای آن پارک قدیمیبا یکدیگر به جنگ برخیزندتا تو قهرمانشان را انتخاب کنی برای نشستن ! بگذار کودکان پشتِ چراغ قرمزهاتمام اسفندهاشا...
بعضی آغازها، همان رویاهایِ دور از انتظاری هستند که فراموششان کردهایم.یا همان قدمهایِ مهربانی که برای دیگران برداشتیم و نفهمیدیم چه بذری برایِ آینده میکاریم.آن بذر جوانه میدهد، رشد میکند و به شکلِ آغازی در زندگی شکل میگیرد؛آغازی که میتواند همان معجزه باشد...و شاید روزی برسد که بپرسم، من چه کاشته ام که این بذر جوانه داده است؟قلبِ من آن روز به معجزهیِ رویاهایم در یک آغازِ اتفاقی، ایمان آورده است...تولدت مبارک بهترین اتفاق...
راهی برای بی خیالیدر پاییز نیستوقتی عشق رااز سینه ام کنده اندو جایی برایگذاشتن مرهم نگذاشته اندکه بتوانم برای ادامه زندگیدوست داشتن را امتحان کنمدر پاییز مدامیادی از خاطره ای بر زمین می افتدو مجال نمی دهدآرام بنشینمراه می روم تنهاخشمم را می خورمو به ازای هر برگ که می افتدتو را به قلبم می چسبانمتا تشنه تر از هر گلدانیلب هایت را به جانم بریزمحالا بوی خاک سردباران زده می دهد حالمو ادامه دوست داشتنتاز هر گوشه...
آرزو می کنم خورشیدِ زندگی ات را پیدا کنی و تمام ثانیه هایت از نور امید و عشق ، روشن شود ، ابرهای ماتم از آسمان دلت ، کنار بروند و درختانِ لبخند و آرامشت ، بار دیگر ، جوانه بزنند .آرزو می کنم که دیگر ، هیچ آینه ای چشم های خیس و بغض های عمیق و چانه های لرزانِ تو را نبیند و هیچ پنجره ای شاهدِ دلْ گرفتگیِ روزها و شب های تو نباشد ،از فرط اشتیاق ، اشک بریزی و از شوقِ داشتنِ کسانی که بیشتر از هرکسی تو را دوست دارند ؛ بخندی و به یُمن حضورشان ، شاد با...
یادت یک آسمان ابر است عبور که میکند از من خیس میشوم تمامیکی یکی از خواب میپرند رویاهافرصت خوبیست: جوانه بزند رویا سکوت بشکند یواشکی در پشت گوش ابرها...
میانِ گردابی بودم، گردابی که مرا به هر سو می کشاند؛ گردابی غم آلود و وحشت بار...گردابی که که مرا از من گرفته بود، نمی دانستم کیستم؟!اصلا من گمشده بودم، میانِ ترس و دلهره هایم...در پسِ همین روزها بود که تو آمدی...میدانی، من میانِ دستانِ گرمِ تو خود را یافتمدستانم را گرفتی، دستانم زنده شد، نهالی جوانه زد، نهال رشد کرد و بزرگ شد و امروز از عشقِ توست که دستانم تا آسمان میرسد...به راستی که با تو انسانم و خوشبخت ترین...
با صدای گریه ی ابرهاجوانه ی اندوه زدخاطرات خیس خورده ای...
هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد...
تا تو با منی زمانه با من استبخت و کام جاودانه با من استتو بهار دلکشی و من چو باغشور و شوق صد جوانه با من است...