پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از زلزله و عشق خبر کس ندهدآن لحظه خبر شوی که ویران شده ای...
دو جهان داریم با دغدغه های عجیبروبرو می شوند با طوفان های عجیبتو شیرینی زندگی را می چشی به لبانتومن گرفتارم در ویرانی های عجیب...
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست....فروغ فرخزاد...
وقتی آمدگنجشکی بود که زیرِ سرمایِ سهمگین نگاهی یخ زده بودپناهش شدمآنقدر که گرمایِ عشق را با جریان خون در رگهایش حس کردپَر گشود به بامِ دیگریاین دقیقا حس ویرانیست که از او به یادگار ماند بر تنِ احساسمشاعر :سمیه صفرزاده...
شده ام پیر همین اول جوانی امبه خدا پیر شدم در پس ویرانی ام...
گرچه عمری باعث ویرانی قلبم شدیبوسه بارانم کن امشب تا ببخشایم تورا...
دو هواییم ؛ دمی صاف و دمی بارانیما همانیم ، همانی که خودت می دانیپیش بینی شدن ِ حال من و تو سخت استدو هواییم ...ولی بیشترش طوفانیآخرین مقصد تو شانه ی من بود ؛ نبود ؟گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانیشاید این بار به شوق تو بتابد خورشیدرو به این پنجره ی در شُرُف ویرانیباز باید بکشی عکس پریشان ِ مراگوشه ی قاب ِهمان روسری ِ لبنانیآب با خود همه ی دهکده را خواهد برداگر این رود ، زمانی بشود طغیانی...
بعد از رفتن آدم ها از زندگی ات به خودت قول می دهی همه چیز را فراموش کنی؛گوشه ای آرام می گیری و بی سر و صدا زندگی می کنیبه تنهایی ات خو می کنی و دیگر هیچ چیزی برایت لذت بخش نیست؛ اما تنهایی ات را دوست داری زندگی ات را خاموش و به آرامی سپری می کنی بی آنکه بی تاب شویی یا نگران باشی چیزی را از دست بدهی.اما بعد از سال ها تنهایی کسی از راه می رسد و می خواهد دوباره از نو دستان سردت را در دست بگیرد و مثل آتش زیر خاکستر شُعله ورت کندساده دلانه ب...
من دچارم به یک ویرانیو چه تلخ است که نمیفهمی توپابماهِ مرگِ خاموشمنم...!...
فکر ویروسی من، هدیه به خودکارم شدتوموری از غم من، در پس افکارم شدخواستم تا که به سال سفرم برگردمبشوم نطفه به پشت پدرم برگردم...تا که بازنده شوم، در ماراتون با رقبامنم اسپرم که دلخسته ام از این رفقا!باز سگ دو زدمو این تنم از درد غنی ستکل این هستی من، حاصلی از آب مَنی ستمن گرفتارترین ماهی این تور شدمدر دل زندگیِ خسته، گمُ گور شدمخواستم روح شوم پر زده از خود بپرممن اسیر تنم و با غمِ دل همسفرمکل این زندگی ام، قصه ی...
هیچکس تنهایی ام را حس نکرد وسعت ویرانی ام را حس نکرددر میان خنده های تلخ من گریه پنهانی ام را حس نکرد...
تو به اندازه ویرانی کشور منزیبایی...
شومی فال من از قهوه و فنجان پیداستپشت این عقربه ها پیکر بی جان پیداستجسمم آواره و روحم پی تو می گرددفرم ویرانی من چون بم کرمان پیداستسایه را پشت خودم میکشم اما افسوسضعف پاهای من از عمق خیابان پیداستصورتت فرم کمان دارد و آن ابرویتمثل تیزی لبه تیغه ی زنجان پیداستمن که در عشق تو پروانه ام و شمع توییدر سرانجام ببین شام غریبان پیداستتو که موهای فرت عطر گلایل داردبعد دیدار تو در کوچه رضاخان پیداستدلخوشی های من از بدو...
چقدر سخت می شود یک جاهایی از زندگی وقتی گلویت پر از فریادهای خاک خورده است ولی از ترس جدایی و ویرانی سالهای عمرت محکوم به سکوت می شوی!...
خانه ام ویرانیجامه ام عریانیعشق بازی من و صبح عدمچه خوشیها که نمی انگیزدشهر خالیست ز هیچپشت هر هیچ که با هیچ درآمیخته استهیچ هیچِ دگری پیدا نیستهر چه چیز است نه چیزهرچه هست است نه هستهر چه بود است نه بودهر چه هیچ است نه هیچهیچگاهان که بر آن جادهٔ هیچاهیچقدمی در نهم از فرط ملالمقصدم نیستنم خواهد بوداندر آن هیچ سرانیستن زیستنم خواهد بود...
با فاصله ای اَمن که آسیب نبینیبنشین و فقط شاهد ویرانی من باش...
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زان روکه بنیاد جفا و جور بی بنیاد می گردد...
پک میزند بهمن به بهمن زخمهایش رامثل زمین قرن حاضر، رو به ویرانیست......
همه باغ دلم آثار خزان دارد کو آن که سامان بدهد این همه ویرانی را...
میخواهمتنمیدانم که بودم،که خواهم بود و چه میشوم..اما میخواهمت تا نهایت ویرانی......
با فاصله ای امنکه آسیب نبینیبنشین و فقط شاهد ویرانی من باش......
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دلمیان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابرنمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان بازبرای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...