سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پروانگی؛ قرعه یِ نامِ من بودوحریق؛ پایانِ این ماجرا....
شیرین من! ای دلربا! ای خوب دلخواه!خانم! ای کاشانی زیباتر از ماه!یاس امین الدوله باشم کاش هرروزوقتی که می آیی تو با لبخند از راه...خوشبو کنم حال و هوایت را به شعریخان دلم هستی و من یک رعیتم؛ آه!زیبایی ات از حسن یوسف کم نداردعاشق که باشی می روی با سر به هر چاه!پروانگی یعنی همین: من با تو هستم!مهمان شوقم باش با قلبت هر از گاه...◼ شاعر: سیامک عشقعلی...
اگرچه کرم ِ کوچکی هستم با پیله ی تنهایی به دورِ خود،-اما؛رویای پروازدر خیالِ پروانگی ام، جاری ست!...
در پیله ی تنهایی و بی شانگی امبیدار شده ست حس دیوانگی امدوران شفیرگی ، تمام است و رسیدهمرقصیِ آفتاب و پروانگی ام ......
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دلمیان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابرنمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان بازبرای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...