به خدا با تو و بی تو دل من شاد نگردد که دل از جان بگسستی و ز جان یاد نگردد چه کنی؟ هیچ، که این رسم وفادار نگیرد که دلم جز به تماشای رخت کار نگیرد
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم