پنجشنبه , ۸ آذر ۱۴۰۳
دلم بودنت را میخواهدکاشعکس هایت نفس داشت...
عشقهمین خنده های ساده توستوقتی با تمام غصه هایت می خندیتا از تمام غصه هایم رها شوم...
فقط بگو خدا تو را برای من ساخت ؟ یا مرا برای تو ویران کرد ؟کدام ؟...
یادم نیست تو را در کدام فصل پیدا کردماما مطمئنم هیچ فصلی نمی تواندتو را از من پس بگیردخدا رحم کند انگار عاشقت شده ام...
گر بگیری نظیر من چه کنمکه مرا در جهان نظیر تو نیست...
امروز عصر به سرم زدکمی شعر خواندمبگو خب...!؟هیچ_جایت_خالیدوباره_عاشقت_شدم...
گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمیکند...
بگو که مال کسی غیر من نخواهی شدخیال خام مرا تا همیشه راحت کن...
در هوای اسارت این پنجره هامن از فریاد تورا آرزو کردم...
مردن هوس است بی تو ما رااین عمر بس است بی تو ما را...
دیگر به بخشی از تو قانع نیستمآریبا هر چه داریدوست میدارم مرا باشییک فصل از یک قصه ؟نه این را نمی خواهممی خواهم از این پستمام ماجرا باشی ......
مگو فردا بَرت آیم که من دور از تو تا فردانخواهم زیست خواهم مرد ، یا امروز یا امشب...
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیستبی گمان در دل من جای کسی هست که نیست...
گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده امعشق من قبول کن هنوز بی تو مانده ام...
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق او بودم و او عاشق او بود ...
پس لرزه های رفتنت هر روز ویران تر میکند این قلب ویران مرا...
می خواهم فراموشت کنماما این ماهماه هر شبتو را به یاد من می آورد...
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیالت...
کاش میشد بروم ساز دلی را امروز پیش یک سازگر چیره سفارش بدهم و بگویم استاد تاری از بهر دلم میخواهم هر صدایی بدهد هر چه باشد تنهاکوک دائم باشد...
مرا سنگ جفای تو کمانی کرده از قامت ...
بر مشام قلب من پیچیده عطر عشق تو...
در خیالم با خیالت یک شبی خوابم گرفتاز همان شب از خیالت من خیالاتی شدم...
مدتی است شببا تمام قدرت شب میشود...
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیوفتد از سر من چه کنم ؟...
گفتی ام درد تو عشق استدوا نتوان کرددردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد ؟...
چه کنم دل به که بندم به کجا روی کنم ؟بازگو ای به کنار دگری خفته ی منبازگو ای به کنار دگری خفته ی منچه کند با غم تو این دل آشفته ی من؟...
آرام آراممی بوسمتآنقدر کهطرح لب هایمروی تمام تنت جا بماندبگذار آغوش توتنها قلمروی من باشد...
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنیدست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
دلم بودنت را میخواهد می شود بیایی ؟ بمانی و هیچوقت فکر رفتن نکنی ؟!...
تو همان هیچ هستی که هر گاه از من می پرسند به چه چیزی فکر میکنی ؟ میگویم هیچ...
طمع وصل تو می دارم و اندیشه ی هجردیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم...
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهایی ام...
لحظه جان کندن روح از بدن را دیده ایبی تو بودن ها برایم دم به دم جان کندن است...
چشم درویش بکن موقع صحبت با منمن دلم خواسته شاید به شما زل بزنم...
عاشقی لحظه ی خندیدن توست...
چسبیده ام به توبسان انسانبه گناهشهرگز ترکت نمی کنم...
آیا این شب استکه باعث می شود من به تو فکر کنم ؟یا من هستمکه برای فکر کردن به توانتظار شب را می کشم ؟...
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلتتو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت...
هزاران بار اگر آیم به هستیتو آن هستی که بازم می پسندم...
دوستت دارم های من تاریخ انقضا نداردهر وقت که خواستی میتوانی استفاده کنیو چه تو بخواهی چه نهمن دوستت دارم...
توگناهی ساده هستیو من معصومانه به تو مرتکبم...
تو بگوبا دل در بند تو باید چه کنم ؟...
من نمی خواهم که حتی لحظه ایلحظه ای از یاد تو غافل شوم ...
سجده بر چشمان غیر از تو حرام است مرا...
به هوایت بگواینقدر برسر من نزند من سرم درد میکند...
گر چه ندارمت ولی در همه حال با منییاد تو بر خلاف توهست و همیشه ماندنی...
گویند که از دل برود هرآن که از دیده برفتدل توییدیده توییبیش میازار مرا...
غیر عشقت نیست عشقی بر دلم...
تو مرا طرح بزنتو که نقاش دلی...
دین اگر لبهای من را بر لبتمانع شوددین و ایمان را رهایش کردهکافر می شوم...