پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اینجا تمام حنجره ها لاف می زنندهرگز کسی هرآنچه که می گفت ، آن نبود !...
کوچه جهنم است ، خیابان جهنم استاین روزها بدونِ تو تهران جهنم است...
درفال غریبانهٔ خود گشتم و دیدمجز خط سیاهی، ته فنجان خبری نیست......
گیرم غم روزگار سنگین باشدگیرم دل بی قرار غمگین باشدباید بکَنیم بیستونی در خویشتا آخر شاهنامه...شیرین باشد!...
طاعونی از تردید افتاده ست در دینمحتی به آغوش تو مدت هاست بدبینم......
.خدا کند که اگر بین مان کدورت بودبه حد فاصل دیوار و در خلاصه شود......
کشف کردم چشمت از هر الکلی گیراتر استراضی ام از این که کشفِ دستِ رازی نیستی.......
پا به ماهِ غمم، ولی افسوسپای چشمان ماه می خندمو به این که چقدر ساده شده ستروزگارم تباه، می خندم.......
پشت این لبخندها ، سی سال غم دارم رفیق......
«مرد»ی به این که عشق ده زن بوده باشی نیستمردان قدرتمند، تنها «یک نفر» دارند!...
یک روز -شاید زود، شاید دیر- می فهمیزخم زبان مردمِ نامرد یعنی چه؟!....
همین که گاه به من فکر میکنی کافیستبمان و پشت سرم عاشقانه غیبت کن...
به مرگ راضی ام، اما به رفتنت هرگزنرو! بمان و بمیران مرا در آغوشت......
تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محضسال هزار و چند که فرقی نمیکند ... ...
فرض کن حسرتِ پاییز تو را درک کندروز برگشتنِ او اول آبان باشد...
بغل گرفته غمی کهنهآسمان مرا......
دیوار ما از خشت اول کج نبود، امااین عشق پیر لعنتی معمار خوبی نیست...
مثل موهای فرتدر زیر باران بهارآه ... می بینی؟گره خوردست امشب کارمان!...
گفتى چه خبر ؟ گفتم و هرگز نشنیدىجز دورى ات اى عشق به قرآن خبرى نیست...
مثل موهای فِرَت در زیر باران بهارآه... می بینی؟ گره خورده ست امشب کارمان....
پشت این لبخندها ، سی سال غم دارم رفیق...
دست تو با تاریخ در یک کاسه بود انگاربعد از تو ارگ قلب من ویران تر از بم شد.....
همین که گاه به من فکر می کنی کافیستبمان و پشت سرم عاشقانه غیبت کن...
من از روزی که در بند توام آزادم و جز توکسی سعدی نمیفهمد در این دنیای ماشینی...
بدون تو چه کنم خلوت خیابان راشلوغ کرده ترافیک غصه میدان را...
آتش زدی به زندگیِ مرد آذریتقویم، قبلِ آمدنت آذر ی نداشت...
گفته ام بارها و میگویم:بی وجودش، حیات مکروه است همه ی عمر تکیه گاهم بودپدرم نام کوچکش کوه است...
آهای! رفته ای آخر کجا؟ نمی شنوی؟منم؛ اسیر نگاهت! چرا نمی شنوی؟.....
شیطنت های من دیوانه را جدی نگیرپشت این لبخندها سی سال غم دارم رفیق!...
هر کسی را بهر کاری ساختندکار من دیوانه ی او بودن است...
هر کسی را بهرِ کاری ساختندکارِ من دیوانه ی او بودن است .. !...
خوب می دانم تحمل کردن من ساده نیستاین که پایم مانده ای عاشق نوازی می کنی...
نابرده رنج گنج میّسر اگر شودبا تار مویی از تو برابر نمی شود...
گرفته حسرت دستان توجهان مرا ......
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماندمثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی!...
گفته ام بارها و می گویم:بی وجودش حیات مکروه استهمه ی عمرتکیه گاهم بودپدرم نام کوچکش کوه است!...
فرض کن حسرت پاییز تورا درک کندروز برگشتن او، اولِ آبان باشد ...
ترسِ شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری.....
تو بهترین هستی و عیبی در دلت نیستمن در کنارت وصله ای ناجور، بانو......
برو که مثل همیشه سپردمت به خدامنم که مثل همیشه غریب می مانم...
هنوز منتظرم با بهار برگردیاگرچه رنگ زمستان گرفته سالِ خودم......
زود برگرد و بیا، خسته ام از رنگ سیاهروزهایم همه از جنس مُحرّم شده است...
در جوّ زمین نیز بدون تو نفس نیستبرگشته ام اکسیژن ناب از تو بگیرم...
گفتی که دل به آبیِ دریا بزن؛بیا...کو چشم آبی ات که خودم را فدا کنم؟...
و تومیرویبی منکه گره بزنیسبزه ی تمام خاطره ھامان راو دور کنی از خودتتمام مراسیزده فرصت خوبی استبرای دور کردن نحسی!شاید ھم حق داریگره بزن تمام خاطره ھامان راشاید سال خوبی باشدبرایت... بی من...
من سال هاست با تو و حوایی ات خوشمفهمیده ام که تا ابد آدم نمی شوی!...
و در گرمای تابستان تو را در باد گم کردمتو را در کوچه های ناکجاآباد گم کردم......
چگونه می شود آخر بدون تو خندید؟ببین چه می کشم از گریه های لال خودم؟!...
چه اسفند و چه فروردین فدایت می کنم خود رامبادا دست هایم را تو با اخمت بلرزانی......