سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
چِشم عَسَل، لَب زَعفِران، گیسو شَبیهِ دَست بافت صادراتِ غِیرِ نَفتی انحِصاراً دَستِ توست...
الماس دو چشمان تو باعث شده قطعا برافت شدیدی که در این نرخ طلا شد...
سر زیبایی چشمان تو دعوا شده استبین ماه و من و یک عده اساتید هنر...
عاشقی گفت که من پنجره را می بندمپشت این پنجره کمتر بنشین فرزندماو نمی آید و این تجربه را دارم من...پشت این پنجره من "هم" نفسی گم کردم...
از همان... صبحی که چشمت... در نگاهم باز شد...پرتویی از چشم تو... در چشم من... جا مانده است......
موهای تو ابریشم مرغوب بهشت استچشمان تو منظومه بی نقص وشگفت استتلفیق سر و گردن و قوس کمر تو...در هندسه گر شک نکنم خط سرشت است...
غزلم ناب ترین شعر جهان خواهد بودتو اگر رشته آغاز کلامم باشی......
در نمازم قبله گاهم طاق ابروهای توستاینقدر این قبله را بالا و پایینش نکن...
تا که رفتی از کنارم ناگهان باران گرفتابر هم گویا توان این جدایی را نداشت...
خاطرات بهمن پنجاه وهفت تکرارشدروزهایی که دلم در بند آن دلدار شدتا که با موی شرابی عقل ودینم را ربود..!انقلاب_از_سر_رسید_و_روسری_اجبار_شد...
آنقدر جذاب و بی نقصی که گویی در شبیپرتو خورشید سوزان بر زمین تابیده است...
رفتنت معجزه ی علم پزشکی شده استقلب من پیش تو اما، بدنم جان دارد........
باز هم آمده ای تا دل من خام شودعشق تو در سر من باعث سرسام شودقلمم خسته شد از بسکه ز تو شعر نوشتاندکی دیر بیا تا قلم آرام شودآمدی این دل سرکش به تو وابسته شودسخت باشد که دلم بار دگر رام شودسالها یاد تو رسوای جهانم کرده ستنوبت عشق تو شد شهره و بدنام شود قلب من سخت شکستی و دعا کردم تاقلب بی رحم تو هم عاجز و ناکام شودبین عشق من و تو کار تمام است، مگرمعجزه رخ بدهد تا که به فرجام شود...
طول موهایت شبیه طول یلدا می شودهر زمانی گیره را از موی خود وا می کنی...
خاطرات بهمن پنجاه وهفت تکرارشدروزهایی که دلم در بند آن دلدار شدتا که با موی شرابی عقل ودینم را ربود..!انقلاب از سر رسید و روسری اجبار شد...
نیمه های شب که تو از کوچه ی ما رد شدیاهل کوچه از صدای پای تو برخواستندعده ای دیدم شتابان سمت مسجد می دوندضرب پاهای تو را صوت اذان پنداشتند...
مثل کفتاری که از لاشه تناول می کندمن شکارت کردم اما او ز لبهایت چشید...
لب من زخم شده، بسکه پس از رفتن توگیره ی مانده ز گیسوی تو را بوسیدم...
بت پرستم کردی و اینگونه درگیرت شدمعشق من بین خدا و عشق تو تقسیم شد...
تو یک پیغمبری هستی، خدا بر من عنایت کردتو را هر دم اطاعت نه، تو را باید عبادت کرد...
نفست را برسان حنجره ام زخم شدهبس که فریاد زدم نام تو را بعد از تو...
رفته بودم پیش دکتر تا که درمانم کندقصه عشق مرا فهمید و خود بیمار شد...
آن شیخ که لبهای تو را منع نمودهگویی ز لب لعل تو چیزی نشنیده...
مرد اگر گریه کند، بغض خدا می گیردتو ولی اشک مرا دیدی و ترکم کردی..!!...
جلوه چشم تو را دیدم و با خود گفتماین چه ماهیست که بر روی زمین آمده است...
گیسو بتکان لحظه ای آرام بگیرد...بادی که به دور سر تو در تب و تاب است......
شب که می آید تو را در پیش خود حس میکنمچونکه در رویای خود تا صبح درگیر توام...
در قنوتم ز خدا دور شدم زیرا کهتار مویی ز سرت در کف دستم دیدم...
مثنوی، مفرد، قصیده، قطعه، یا حتی غزلهیچ سبکی بعد تو در شعر آرامم نکرد...
وارد مسجد شدی، چشمت نمازم را شکستقبله را گم کردم و خیرالعملشد دیدنت......
ظاهرا سبزه گره میزنم اما گویی...در خیالم گره زلف تو را میبافم......
سیزده را در کنم تا شاید این رویای نحسدر نبودت از سر من این گره را وا کند...
سبزه در دست تو و چشم من اما نگرانکه گره را به هوای چه کسی خواهی زد...
دارد این صبرم به پایان میرسد از دست تولعنتی کمتر لبت را بین دندانت بگیر...!!!...
از همان روزی که تو از کوچه ما رد شدیاهل کوچه رد پایت را عبادت میکنند......
دین اگر لبهای من را بر لبتمانع شوددین و ایمان را رهایش کردهکافر می شوم...
در دلم هستی من اما در دل تو نیستمدر نگاهت آشنایم؟ یا غریبه؟ چیستم؟...
در خیالم با خیالت یک شبی خوابم گرفتاز همان شب از خیالت من خیالاتی شدم...
گویا جمعه هم نتوانست...تو را به من برساند......باید دست به دامان... روزی دیگر بشوم...
میشود من به هوای توکمی مست کنمبوسه بر چشم تو و هرچهدر آن هست کنممی شود چشم ببندیو نگاهم نکنیمن خجالت نکشمآنچه نبایست کنم...