شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
اگر تو نبودی عشق نبودهمین طوراصراری برای زندگیاگر تو نبودیزمین یک زیر سیگاری گلی بودجایی برای خاموش کردن بی حوصلگی هااگر تو نبودیمن کاملاً بیکار بودمهیچ کاری در این دنیا ندارمجز دوست داشتن تو ......
رسول یونان:می گذرندزودتر از آنچه فکر کنی می گذرند ...عشق ها ، اضطراب ها ، هیجان هاباد و باران هایِ یک تابستانند ......
رسول یونان :سرباز خسته و زخمی از راه رسیدزن از خانه رفته بودزخمی که او را در قطار و جنگل و جادهنکشته بود ، در خانه کُشت...
کسی که امید دارد، فقیر نیستهمیشه چیزی دارد...
فقط ...فقط تاریکی می داندماه چقدر روشن استفقط خاک می دانددستهای آب چقدر مهربان !معنی دقیق نان رافقط آدم گرسنه می داندفقط من میدانمتو چقدر زیبایی !......
دلم برایِ تو تنگ شده است؛اما نمی دانم چه کار کنمحال آدمی را دارمکه می خواهدبه همسر مرده اش تلفن کنداما می داند در بهشتگوشی ها را برنمی دارند …!...
دنیا که به پایان رسیدرؤیاهادنیایی دیگر خواهند ساختو خنده ی توجای آفتاب را خواهد گرفت...
عشق،راهی ست برای بازگشت به خانه،بعد از کاربعد از جنگبعد از زندانبعد از سفربعد از…من فکر می کنم، فقط عشق می تواندپایان رنج ها باشد.به همین خاطرهمیشه آوازهای عاشقانه می خوانممن همان سربازمکه در وسط میدان جنگ،محبوبش را، فراموش نکرده است!...
به آفتاب احتیاج داشتم ...احتیاج داشتم به دمیدن صبحتا بیدار شوم از کابوسخوش آمدی!روزگار غمانگیزی داشتم بی توپردهی پنجرهام از ابر بودهر شببا گریه به خواب می رفتمو کشتی هادر بالشِ من غرق میشدند..!...
فقط تاریکی می داند ماه چقدر روشن است!فقط خاک،می داند دست های آب چقدر مهربان!معنای دقیق نان را فقط آدم گرسنه می داند !فقط من می دانم تو چقدر زیبایی...!...
هم پنجره خانه تو باز بودهم پنجره خانه مناما چه فایدههمدیگر را نتوانستیم ببینیمرو به روی همتنها ماندیممثل دو درخت در زردی و بادما از درونپنجره هایمان رابه روی هم بسته بودیم !...
میخندم به بادکه اغلب بیموقع میوزدمیخندم به ابرکه اغلب بر دریا میبارد .به صاعقه نیز میخندمکه فقط میتواند چوپانها را خاکستر کند !و میخندم به ...تا شاد زندگی کنم !من میخندم ،اما دنیا غمانگیز است واقعا غمانگیز است ......
فقط تاریکی میداند ماه چقدر روشن است ؛ فقط خاک میداند دستهای آب چقدر مهرباناند ؛معنی دقیقِ نان را فقط آدمِ گرسنه میداند و فقط من میدانم تو چقدر زیبایی ......
مانده ام چگونه تو را فراموش کنمتو با همه چیز من آمیخته ای...
اگر تو نبودیمن کاملا بیکار بودمهیچ کاریدر این دنیا ندارمجز دوست داشتن تو...
ای من فدای چشم تویاد عزیزت از همه ی یادها جداست...
چشمانت سبز و روشنو گیسوانت رودی از آفتابتو آخرین بازمانده ی فرشته هاییدرین سیاره تاریکو حتمادریا اسم کوچک توستوقتی به تو می اندیشمپاک می شوم...
بارانی که روی این شهر می باردیک شبروی استانبول نیز خواهد باریدهمین طور که روی لندنو یا باکوهر کجا باشییک شب به یاد نخستین دیدار دل تو نیز خواهد شکستمثل دل منزیر بارانی که از ابر خاطره ها می بارد...
نبودن تو فقط نبودن تو نیستنبودن خیلی چیزهاست...
کنار دریاعاشق باشیعاشق تر می شویو اگر دیوانهدیوانه تراین خاصیت دریاستبه همه چیز وسعتی از جنون می بخشد...
روزها پر و خالی می شوندمثل فنجان های چایدر کافه های بعد از ظهراماهیچ اتفاق خاصی نمی افتداین که مثلاتو ناگهاندر آن سوی میز نشسته باشی...
کنار دریاعاشق باشیعاشق تر می شویو اگر دیوانهدیوانه تر...
نیامدنش را باور نمی کنمغیرممکن استاو نیامده باشدحتما، حالازیر باران مانده است...
می خواهم فراموشت کنماما این ماهماه هر شبتو را به یاد من می آورد...
زندگی در اعماق عادت هاهیچ فرقی با مرگ نداردتو مرده ای،فقط معنای مرگ را نمی دانی!...
این عصرچقدر غم انگیز استانگاردر تمام قطارها و اتوبوس هاتو ! دور می شوی..............
وضعیت خوبی ندارم مرا ببخش! دستم از اشیا رَد میشود رَد میشود از تلفن فراموشت نکردهام فقط کمی... کمی، مُردهام!...
آتش و آدمترکیبی نامتجانس استمن از میان این آتش گر گرفتهدر رویاها و عشق هاغیر ممکن است سالم برگردمبازگشت مناندوه بار خواهد بودکاش مثل نان بودمچه زیبا بر می گردداز سفر آتش!...
در آنسوی دنیا زاده شده بودیدور بودیمثل تمام آرزوهاو ریل هادر مه زنگ زده بودندهیچ قطاری حاضر نبودمرا به تو برساندمن به تو نرسیدممن به حرفی تازه در عشق نرسیدمو در ادامه خواب های منهرگز خورشیدی طلوع نکرد ......
اگر مرا دوست نداشته باشىدراز مى کشمو مى میرممرگنه سفرى بى بازگشت استو نه ناگهان محو شدن . . .مرگدوست نداشتن توستدرستآن موقع که باید دوستم بدارى ......
این عصرچقدر غم انگیز استانگاردر تمام قطارها و اتوبوس هاتو!دور می شوی......
من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمیکندکه فانوس داشته باشم یا نه کسی که میگریزد از گم شدن نمی ترسد...
اندوهها در من شعلهور است وابرها در من در حال بارشنیمی آتشمنیمی باراناما بارانم آتشم را خاموش نمیکند......
دیگر با صدای بلند نمی خندمبا صدای بلند حرف نمی زنمدیگر گوش نمی دهمبه صدای باددریا،پرنده، پاواروتیپاورچین پاورچین می آیم و می رومبی سر و صدا زندگی میکنمتو در منبه خواب رفته ای...
روزها پُر و خالی میشوندمثل فنجانهایِ چایدر کافههایِ بعد از ظهر...اما...هیچ اتفاقِ خاصی نمیافتداینکه مثلاً تو ناگهان،در آن سوی میز نشسته باشی..!...
این عصرچقدر غم انگیز استانگاردر تمام قطارها و اتوبوس هاتو!دور می شوی..........
روزها می گذرنداز میان شب هامثل انگشتان روشن تواز لابلای گیسوانت....
کنار دریاعاشق باشی،عاشق تر می شوی...و اگر دیوانهدیوانه تراین خاصیت دریاست؛به همه چیزوسعتی از جنون می بخشد...شاعراناز شهرهای ساحلیجان سالم به در نمی برند...رسول یونان...