سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
با اهل وفا و هنر افزون شود و کممهر تو و بیمهری گردون نه و هرگز...
گفتی اَم درد تو عشق است، دوا نتوان کرددردم از توست، دوا از تو، چرا نتوان کرد؟...
تو میان خوبرویان مثلی به بی وفایی......
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه ایورنه پای ما کجا وین راه بی پایان کجا ...؟!...
هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سودآنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست ...
شهر به شهر و کو به کودر طلبت شتافتم.......
گفتم نگرم روی تو ، گفتا به قیامتگفتم روم از کوی تو ، گفتا به سلامت !گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشقگفتم چه بود حاصل آن ؟ گفت نِدامت ......
فریاد که من از همه دیدارِ تو رامشتاقترم وز همه محروم ترم...
آنچه بینی دلت همان خواهدوانچه خواهد دلت همان بینی...
مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردانخواهم زیستخواهم مردیا امروزیا امشب...
از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگزلیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز...
تمام مهربانان را به خود نامهربان کردمبه امیدی که سازم مهربان، نامهربانی را...
مگو فردا بَرت آیم که من دور از تو تا فردانخواهم زیست خواهم مرد ، یا امروز یا امشب...
گفتی ام درد تو عشق استدوا نتوان کرددردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد ؟...
ای فدای تو همٖ دل و هم جانوی نثار رهت هم این و هم آندل فدای تو، چون تویی دلبرجان نثار تو، چون تویی جانان...
هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیستعاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیستهر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سودآنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست...
گر به اقلیم عشق رو آری همه آفاق گلستان بینی آنچه بینی دلت همان خواهدوآنچه خواهد دلت همان بینی...