شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
هرازگاهی بکن یادی از این دیووانه ی رسوا... که این دیووانه ی رسوا ندارد جر تو همراهی...امین غلامی شاعر کوچک...
ناگهان چشمی میان چشم ها... بد ربود در سینه قلب ما را... امین غلامی (شاعر کوچک)...
هرازگاهی بکنی یادی از این دیووانه ی رسوا...که این دیووانه ی رسوا ندارد جز تو همراهی... امین غلامی (شاعر کوچک)...
نسل ما نسل همان عاشق دلسوخته ایست... که دلش خواست به معشوق رسد.، اما نشد... امین غلامی (شاعر کوچک)...
ناگهان چشمی میان چشم ها... بد ربود در سینه قلب ما را... امین غلامی (شاعر کوچک) اینستا (amingh68)...
کاش آن شانه ی افتاده کنار آینه ی کنج اتاقت بودم... تا نوازش کنم هر شب، پریشان موی سرت را... امین غلامی (شاعر کوچک) اینستا (amingh68)...
آواره ی چشمان سیاهت شده ام هر شب و هر روز... ای چشم سیاهِ منه دیووانه، کجایی...؟...
دل چه میدانست که دلتنگی چیست. تا تو را دید و... دگر باره ندید.امین غلامی (شاعر کوچک) اینستا(amingh68)...
مرا حبس ابد دادند در اغوش گرم تو... ولیکن تو مرا بخشیدی و گفتی آزادی...امین غلامی (شاعر کوچک) اینستا (amingh68)...
کاش پیدا شود...آنکس که دلم را برده... امین غلامی (شاعر کوچک) ایدی اینستا amingh68...
مانده ام منتظرت بر سر ان چار رهیکه دلم را بردیتا که شاید بیایی پسش اریدیووانه دلم را...امین غلامی (شاعر کوچک)ایدی اینستا (amingh68)...
دانی که چرا رفته همه دین و همه دنیایم چون چشم تو کرده عاشق و رسوایم امین غلامی (شاعر کوچک)...
حسرت به دلم ماند ز تو بوسه بگیرم...حتی شده در نیمه شبان در وسط خواب... امین غلامی (شاعر کوچک)...
به گمانم همه اش زیر سر چشم تو بود... که دوباره شهر آشوب شده...امین غلامی( شاعر کوچک)...
پریشان مکند هر دم مرا در خواب و بیداری. همان موی پریشانی که تو بر چهره ات داری. امین غلامی (شاعر کوچک)...
کند دیووانه آن چشمان مستتمنه دیووانه ی بی آشیان را... امین غلامی (شاعر کوچک)...
پریشان حال آن موی پریشانم. که در خواب پریشانم.پریشانتر ز بیداریست.امین غلامی (شاعر کوچک)...
منم و دست تو و چتر و همان نم نم باران... و همان بوسه ی خیس ز لبت کنج خیابان... امین غلامی (شاعر کوچک)...
من به تنهاییه خود داشتم عادت. که تو از فاصله ی دور نزدیک شدی. اندکی مکث نمودی و کمی عشوه و ناز. و چه اسان دل دیووانه ی ما را بردی. خنده ای کردی و دل رفت ز دست. دل دیووانه ی ما نبود تاب دگر. خنده ات بر لب خشکیده ی ما جانی داد. عشوه ات وای نگو. دل به تب و تاب افتاد. مرز تنهاییه من با نگهت ویران شد. کاش میشد ته تنهاییه من پایان شد.امین غلامی (شاعر کوچک)...
فکر تو... در سرم فکر تو بود. که مرا خوابم برد. و تو پیدایت شد. مثل ان لحظه اول که نگاهت کردم. همان قدر قشنگ. به همان شیرینی.با همان لبخندت. که دگر باره ربودی قلبم. طرح لبخند تو بدجور دلم را لرزاند. و چقدر زود به لبخند تو محتاج شدم. هوس بوسه ز لبهای تو بدجور مرا مستم کرد. خواستم بوسه بگیرم ز لبت،که پریدم از خواب. و صد افسوس چقدر بد موقع، منو در خواب صداییم کردن....