پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کاش آن شانه ی افتاده کنار آینه ی کنج اتاقت بودم... تا نوازش کنم هر شب، پریشان موی سرت را... امین غلامی (شاعر کوچک) اینستا (amingh68)...
روحم پریشونه ازپریشونی حالت قبل ازمرگم تورومن ندیده بودم ساکت فقط نگوغرورم نذاشت حسم روبگم که بدبسوزه روحم توگوربلرزه تنم...
از فراقت شد پریشان گریه می کرد از دل ابری چون باران گریه می کرد دلش در آتش عشق تو می سوختکه او بی حد بی پایان گریه می کرد...
شبیه عابری خسته که مانده در خیابان هابدون تو پریشانم بیا ای راحت جانم...
دیگر رنگی ندارد !حنایت را می گویمحتی اگر تمام شهر راحنابندان کنی ؛دیگر روشنی بخشقلب عاشقم نیستچشم هایت را می گویمحتی اگر آن رابه رنگ آبی دریا کنی ؛بگذار سهم من از توتنها پریشانی گیسوانت باشدکه تا ابد قلبی پریشاناز تو به یادگار داشته باشممجید رفیع زاد...
پریشانبسان کودکیکه بادبادکشدر هجوم وحشی بادرها شده است ،رفتنت را تماشا می کنمدورتر که می شویمن می ایستم......
یا ربتو چنان کن ک پریشان نشوم!...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرسزانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس...
بیا که حالِ پریشان من چه پی در پیشبیه زلف تو در باد، "شانه" می خواهد...
چه باجون ودل کردی که یه مردشادوُسَرزنده پریشون وبی قراره مثّ یه مُرغ پرکنده...
شب به خواب من نیاچون غرق باران می شویچشم من دریاست با موجش پریشان می شویخلوتی دارم پر از احساس سوسن در نسیمدر دلم جمعیت و از من هراسان می شویگل برایم می فرستی از تو دوری می کنمگفته بودی چون پری از من تو پنهان می شویشانه هایت خیس شبنم شد چو پیچک در سحرمی فرستم خنده ای اما تو گریان می شویچشم من خشکیده در این جاده های لعنتیگفته بودی در کنارم خط پایان می شویهر غزل بر روی دوشم می کشد شالی سپیدمن برایت شعر میبافم تو دیوان می شوی...
آرامش چشمان تو را مهتاب ندارد این صید گرفتار و پریشان دو ابروستارس آرامی...
سر می کنم در روزهایی که نمی دانم...یک ساعت دیگر من آیا زنده می مانم؟!انگار با من قهر کرده روی آرامشدریای بغضم در تلاطم های طوفانممرحم نمی خواهم برای زخم هایم چونکل جهان درد است در هر ذره ی جانماز حال و روزم بی خبر هستند آدم هامن پشت این لبخندهای خسته پنهانمحتی ندارم سایه ای که پشت من باشدبرگی میان باد و پاییزم، پریشانم...گفتی بگیرم دست هایت را ولی دیدمآب از سر من رد شده بس که ویرانم!بگذار من تنها بمانم با غروب...
درونِ قفسِ تنگِ تَنم ،روحِ من آرام نیستکه این آبادیِ ویران شده راتاب و توان ، رخت بستهو پریشان تر از اندیشه ی مناین تیره شب ، احوالِ من است.صحبت از مرگ هم نیست.صحبت از اندوهی استکه در دلِ من سَر به مُهر باقی ماند....
بر مزارم بنویسید: پریشان بودمدوره گردی که در این قافله مهمان بودمدر هجوم شب و شوریدگی و شیداییظاهرا رام ترین گونه ی انسان بودمدرمیان همه ی رایحه های دنیاعاشق عطر نجیب نم باران بودمدر دل ماه بهشت آمدم و بعد بهارمدتی ساکن شب های زمستان بودمبارها روی گسل های زمین لرزیدمسال ها در قفس حادثه زندان بودم.زیر آوار زمین دست مرا ماه گرفتاندکی جسم ولی جان فراوان بودمگام هایی که شبی راهی خورشیدم کردموج دریا شد و من قطره ا...
کاش بدانی که میدانم که میدانی چقدر دلتنگتم بابا ؛ کجایی سخت دلگیرم که گیرم من دو دستانت و بنشانم گُل بوسه بر دو چشمانت که شاید گیرد آرام این دل پریشانم ........
حال و روز دل آشفته من در شکنج زلف اوپریشان در پریشان در پریشان است !ارس آرامی...
هرکس ای زیبا نمی داند که در هجران تونغمه ی باران چه ها با جان ویران می کندآنکه عاشق بوده می فهمد که این آوا چه باچشم مشتاق و دل زار و پریشان می کند...
زنی در شعرهای من عروس فصل باران است هوای دیده اش ابری ولی لبهاش خندان استغرورش چون گلی زیبا ، غمش اندازه دنیاچه کرده عشق با این دل که اینگونه پریشان استزتار موی خود هرشب هزاران نغمه میسازدز رقص نرگسِ چشمش دل آشفته حیران استلب شیرین و رنگینش ز حلوا دلبری کردهولیکن حرفهای او اسیر بغض هجران استتمام چشمها خیره به دنبال گل رویشولی چشمان او دائم برای یار گریان استنمانده هیچ گل گویا به روی شاخهء جانشگلستان نگاه او ز باران...
مثل پرستوها مرا درگیر هجران میکنیمن را به ناز و قهر خود شیدا و حیران میکنیبا موج گیسویت مرو ، رحمی بکن برغیرتماین شانه ی مردانه را آخر تو ویران میکنییک شهر گر کافر بوَد مومن شود با خنده اتهر کافری را ای صنم آخر مسلمان میکنیاز این همه زیبایی و عشاق مجنونت مگوبا اینهمه عشق و وفا من را هراسان میکنییکبار لبخندی بزن ،ای جان فدای مقدمتاین خانه ی ویرانه را پس کی چراغان میکنی؟یک روز پاییزی و مغروری ،شبیه آذریروزی دگر با ...
به پاییز خواهم گفت!چه پریشانماز دلتنگی این همه غروب ِتنیده به تن بی قراریچه سخت استقدم در راه بی بازگشت بگذاریبه پاییز خواهم گفت!راس ساعت دوست داشتنمن آمدم، امّا باز همباز گشتم دست خالیبه پاییز خواهم گفت!...
اکنون که زمان ایستاده است، من به دور ترین و کورترین نقطه ی افکار رسیده ام؛پرسه میزنم و میگردم و میچرخم وپریشان این دنیا و ادم هایش هستم. همه در خودو خود در همه وهمه در همه می چرخند و بیخیال هم راه بر هم گذر میکنند ومهر سکوت بر لب میزنند.وای که کاش زمان تکانی بر سنگینی این احوال میداد و راه برایم باز میکرد، تا بتوانم این گریز پایان خموش را بیدار کنم.اما، افسوس که زمان ایستاده است حال دیر ترین زمان برای بیداریست....🎭❀\l͎e͎y...
مسکِّن ها را بیاویز به گیسوانتپریشانند !پریشان تر از تمامِ عشق هایِ یک طرفه...شیوا احمدی الف...
موهایم را دیگرنمی بافمفدای سرت...با حال آشفته ء منموی پریشانجورتر است......
شبیه کودکی لجباز و گریانشدم گاهی خدایا خوب میدانمندانسته نفهمیده چه ها گفتمشکایت ها به درگاهت من آوردمندانستم من آن حکمتنفهمیدم من آن علتبه دنبال دوای درد بی دردمسر کوی و گذر در فکر چارهمن بسی گشتم پریشان و سراسیمهگذشت از آن بسی ماه و بسی سالکه فهمیدم سر حکمت تو بستی راههایم راشبیه مادری کز دست طفلشگرفت آن تیزی و گریاند طفلش را...
پریشان را شاعری گفت:وقتی کشید پَر ، شانه ات...شعر: حادیسام درویشی...
در جهانی که پریشان شده گر آراممتار و پود ِ دلم از مهرِ تو پیوسته هنوز.....
آنقدر بزرگ شدیمکه دنیابه حساب مان نیاوردهمیشه قرارمان در خواب هایپریشان بودتو چه می دانی طلبکارِ دنیا بودنیعتی چه؟!حالا برگشته ای از اتفاق چشمی کهتکان خورد و شانه هایی که افتادباور نکنخاک هر مرده ای سرد استهفت قدم که برگردیلا ب لای تمام دوستت دارم هاخاکستر می شوی....
هر "شب" ای دل گفتگوی زلف جانان میکنیخود پریشانی و ما را هم پریشان میکنی.!...
کاش "خیالت "هر"شب" مهمانم نبوداین پریشان حالی ودیوانگی با " من" نبود...!...
چه عطری دارد...گیسوی رهایت در هوایمپریشان کرده ای زلف وپریشانتر دل من...️...
بی تو پریشانم ای جان️...
پریشان می کنی،آهسته تر بانودلم با موى تو️سِرِ دگر دارد.!...
صبح یعنیبغلم باشی و بیدار شومو پریشان کُنَدَم مویِ بِهَم ریخته ات! ...
جمعه دختر مو بلند هفته استآبشار موهایش را که باز می کندحواس هفته پرت می شودبس که زیباستبس که پریشان است...
این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختمآسمان صاف است پس من خیس بارانم چراخانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟من که با هر خاطره یک حبه اشک انداختمتلخ تر دارد می آید فال فنجانم چرا؟مثل این گل آخرش یک روز پرپر می شومدوستم دارد؟ ندارد؟ نه! نمی دانم چرا؟...
من خلق شدم تاڪہ پریشان تو باشمدیوانہ وسرگشتہ وحیران تو باشمگفتم: تو جهانے!ڪہ بدانے ! ڪہ بمانےآغوش گشودمڪہ جهانبان تو باشم️️️️...
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویشکه تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش !...
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!...
این روز ها روح و روانم به شدت افسرده است !غم دوریت از یک سو ، غم نداشتنت از سوی دیگر . . .اما دلیل آشفتگیم فرای این ماجرا هاست !ترس از دل دادگیت به دیگری مرا پریشان کرده !...
ظاهر آراسته ام در هوس وصل، ولیمن پریشان تر از آنم که تو می پنداری...
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کندهر دلی را روزگاری عشق ویران می کند...
برقص اِی بادِ پاییزیبرقصو مو پریشان کنلباس ِ سرخ ِ ابریشمتن ِ سردِ خیابان کن......
قاصدک های پریشان را که با خود باد بردبا خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد بردعشق می بازم که غیر از باختن در عشق نیستدر نبردی این چنین هر کس به خاک افتاد، بُردشور شیرین تو را نازم که بعد از قرن هاهر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برددر قمار دوستی، جز رازداری شرط نیستهر که در میخانه از مستی نزد فریاد، برد......
آنچه از لشکر تاتارندیدهست کسیمن ز یک تاراز آن زلف پریشان دیدم.. ️️️️...
تو همان دلبر معروف دلم باشمنم آن دلداده مجنون و پریشان...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس......
زندگی درد قشنگیست! بجز شب هایش ...که بدون فقط حال پریشان دارد......
دلم تنگ است و حالم را فقط پاییز می فهمدمنم آن شاخه ی خشکی که از دوری پریشان است...
کاش “خیالت ”هر “شب” مهمانم نبوداین پریشان حالی ودیوانگی با ” من” نبود …!...