من به تنهاییه خود داشتم عادت.
که تو از فاصله ی دور نزدیک شدی.
اندکی مکث نمودی و کمی عشوه و ناز.
و چه اسان دل دیووانه ی ما را بردی.
خنده ای کردی و دل رفت ز دست.
دل دیووانه ی ما نبود تاب دگر.
خنده ات بر لب خشکیده ی ما جانی داد.
عشوه ات وای نگو. دل به تب و تاب افتاد.
مرز تنهاییه من با نگهت ویران شد.
کاش میشد ته تنهاییه من پایان شد.
امین غلامی (شاعر کوچک)
ZibaMatn.IR