شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
آواره ی چشمان سیاهت شده ام هر شب و هر روز... ای چشم سیاهِ منه دیووانه، کجایی...؟...
چشم و دلم روشن این چه یاریههوار هوارم شدی دار و ندارمدلم بنده دلم بنده به اسمت که گلو بندهبه اون صورت خوش خنده ...تو رقص ماه و کارونی مثل شوق نی امبونیجنون عشق مجنونی ...دلم رامه به پای نیگای تو خیامه چشای سیای توهر جا که بِرُم سازِ دلم کوکِ صداته دل و دینم چشاته..._برشی از ترانه بندری...
دیشب نفسم بوی تو بود و تو نبودیدل مست سر کوی تو بود و تو نبودیاز حنجرهٔ عشق صدای تو شنیدمگوشم به هیاهوی تو بود و تو نبودیبر شاخهٔ گل بوتهٔ تن تا نفسی داشتدل قُمری یاهوی تو بود و تو نبودیبر گونهٔ من گرد غریبانهٔ مهتابآمیخته با بوی تو بود و تو نبودیوقتی غزلِ چشم سیاه تو سرودمشب مطلع گیسوی تو بود و تو نبودیبی می سر من مست چنان بود که هر سنگناز سر زانوی تو بود و تو نبودیرفتم ز خود آن گونه که اندیشهٔ بودنباریک تر ...
ابروقاجاری چشم سیاه من!دلبر کاشانی من! ماه من!ای دلیل حال خوب لحظه هامعشق تو شیرین ترین گناه منخانم همیشه ی ترانه هام!نون پایان همه بهانه هام!مالک تمام هرچی که دارمبا تو من خدای عاشقانه هام!اومدم تورو با قلبم ببرم!خوش به حالم که تویی همسفرم!تو دلت باشه باهام ترسی نیستتو که پشتم باشی من صدنفرم!یه جوری عاشقتم تورو می خواممجنونم نمی رسه به گرد پام!پر شر و شورم و یاغی و حسودسر تو طالب جنگ و دعوام!تو یه تفسیر قش...
کُنون که صاحب مُژگان شوخ و چشم سیاهی نگاه دار دلی را که بُرده ای به نگاهی...
ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬ ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬ ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬ آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت...
دیدی که سرِ زلف تو من را به کجا برد؟یک جامِ بلا داد، ولی قلب مرا بردآن موی پریشانِ تو و صورت زیبااز خَلق جدا کرده مرا ، سوی بلا بردوصف سر زلفت همه ی خلق شنیدندآنقدر که یک تار از آن، بادِصبا بردپیری که همه شهر مریدند به راهشبا زلفِ تو یک شهر، پیِ راه خطا بردآن چشمِ سیاه تو ندانی که چها کردقلبم به جدا و، دل و ایمان به جدا بردآن صوت صدای تو شنیدیم که جان راتا عشق ، مرا لرزش آن صوت و صدا بردمهران بدیعی...
دارایی من ،ناز نگاهی که تو داریبیداد از آن چشم سیاهی که تو داریهر صبح ببوسم به خیالت لب خود رادیوانه شدم،از رخ ماهی که تو داری...
دارایی من ناز نگاهی که تو داریبیداد از آن چشم سیاهی که تو داریهر صبح ببوسم به خیالت لب خود رادیوانه شدم از رخ ماهی که تو داری...
در چشم سیاه او جهان بینی بودحتی رژ روی گونه اش چینی بودبا این همه ناز و عشوه و فیس و ادامعشوقه ی من معلم دینی بود...