سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ماییم و همین آرزوی یار و دگر هیچ...
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست...
خدا صبری دهد دلهای از جا رفتهٔ ما را...
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشددر دام مانده باشد صیاد رفته باشدحزین لاهیجی...
دستم از تنگی دل وقف گریبان شده است یاد آن روز که در گردن جانانم بود...
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را...
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟...
جای پای نفست مانده به صحرای خیال ای فراسوی تجسم، به دلم جا داری...
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟...
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را...
با آنکه زِ ما هیچ زمان یاد نکردیای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی...
گاهی کِشم سَری به گریبان خویشتناز بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است....
گدا چون پادشه گردد گدا سازد جهانی را... ...
با سلسله ی زلفِ تو یار است دلِ ما ...
می توان یافت ز آغازِ وفا ، پایان را... ...
نسازد عشق مسکن سینه های تنگ میدان را ...
چون کشور سلطان ستمکار ، خرابم ...
به شیون هر رگ مویم رگ تارست پنداری ...
وصلِ تو چون مصیبتِ هجران به ما نساخت......
دستم از تنگیِ دل، وقفِ گریبان شده است......
جان نذرِ وصال کرده بودم، هجرانِ ستیزه کار نگذاشت... ...
جلوهٔ کاغذِ آتش زده دارد جگرم......
چرا از زخم دل ، زور کمان خود نمی پرسی؟...
سایه ، از ضعف ندارد سرِ همراهیِ ما......
ثُبات عهد گُل،بر دور عیشم خنده ها دارد... ...
رفتم که به مِی روزه گشایم، رمضان شد......
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسدکشیده ایم در آغوش آرزوی تو را...
در عشق دو چیز است که پایانش نیستاول سر زلف یار و اخر شب ماست ...
آمد ز طرْفِ کویَت صبحِ ازل نسیمی بوی تو را گرفتیم، ما و بهار هر دو...
چمن عشق را خزانی نیست......
ندارد غیر لیلی جسم مجنون، جان شیرینی......
تا روی تو رفت از نظرم، خواب ندارم...
گاهی مگر از خویش روم، خلوتم این است......
ایمان من ای عشق ،به ایمان تو بسته ست......
شاد گردان دلِ زارم، به نگاهی، گاهی ...
قوّتی داد به فرهاد و به مجنون ضعفیهرکه را عشق ز راهی به سر دار بَرَد...
قاصد برسان مژده ی دیدار و دگر هیچ......
تنگ است دلم قوت فریاد کجائی؟!...
عاشق نشود هر که مرا از تو جدا کرد......
چشمِ تو پلنگیست که چنگال ندارد.....
پایان نمی پذیرد شورِ حزینِ سرمستحُسن ابتدا ندارد، عشق انتها ندارد......
گاهی کشم سری به گریبانِ خویشتناز بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است ...
نیَم به هجر تو تنها، دو همنشین دارمدلِ شکسته یکی، جانِ بی قرار یکی ...
پایان نمی پذیرد شورِ حزینِ سرمست حُسنْ ابتدا ندارد، عشقْ انتها ندارد...
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟ ...
جان را کجا توان بُرد بی یار جانی خویش؟...
نوازش از غم جانان، ز من قالب تهی کردن...
با آنکه زِ ما هیچ زمان یاد نکردیای آنکه نرفتی دمی از یاد، کجایی ؟...
در عشق دو چیز است که پایانش نیستاول سر زلف یار و اخر شب ماست...