چه فرق می کند که
باران ببارد یا نه؟
تو
بر سرم سایه کن
با چترِ گیسو....
سایه را در بَر گرفتی تا رَهَم را گم کنم؟!
لعنتی، خورشید در چَشمِ تو غوغا می کند.
شیما رحمانی...
سایه را کردی بغل تا من رَهَم را گم کنم؟!
بهترینم، مِهر در چَشمِ تو غوغا می کند.
شیما رحمانی...
من اگر مَه، تو مَه شیدی
سایه اَم من، تویی که خورشیدی
شیما رحمانی...
رفت از باغ غزلها آشنا آرایه ای
عالم شعر و ادب را نیست دیگر سایه ای
بادصبا...
سایه ات سنگین بود
نگاهم
از پا افتاد ...
مهری چراغی (موژان)
موژان (م.چ)...
آنکه زیر سایه ام یک عمر آسوده نشست
آسمانِ باورم را کُشت روزی با تبر
بهزاد غدیری
شاعر کاشانی...
خوشا آنانکه با «سایه» همسایه شدند...
(بیاد مرحوم هوشنگ ابتهاج)
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
بعضی وقتها
آن قدر از خود دور می شوم
که دستم به سایه ام هم نمی رسد......
خورشید را
آنچنان حقیر کرده اند
که به هر سایه ایی
کُرنش می کند...