ماییم و همین آرزوی یار و دگر هیچ
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست
خدا صبری دهد دلهای از جا رفتهٔ ما را
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد در دام مانده باشد صیاد رفته باشد حزین لاهیجی
دستم از تنگی دل وقف گریبان شده است یاد آن روز که در گردن جانانم بود
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
جای پای نفست مانده به صحرای خیال ای فراسوی تجسم، به دلم جا داری
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
با آنکه زِ ما هیچ زمان یاد نکردی ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی
گاهی کِشم سَری به گریبان خویشتن از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است .
گدا چون پادشه گردد گدا سازد جهانی را...
با سلسله ی زلفِ تو یار است دلِ ما
می توان یافت ز آغازِ وفا ، پایان را...
نسازد عشق مسکن سینه های تنگ میدان را
چون کشور سلطان ستمکار ، خرابم
به شیون هر رگ مویم رگ تارست پنداری
وصلِ تو چون مصیبتِ هجران به ما نساخت...
دستم از تنگیِ دل، وقفِ گریبان شده است...
جان نذرِ وصال کرده بودم، هجرانِ ستیزه کار نگذاشت...
جلوهٔ کاغذِ آتش زده دارد جگرم...
چرا از زخم دل ، زور کمان خود نمی پرسی؟
سایه ، از ضعف ندارد سرِ همراهیِ ما...