یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباستآنجا که باید دل به دریا زد همینجاست...
خرمن سوخته ی مابه چه کارش می خورد ؟که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت...
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز...
دور از توگاهی نفس به تیزی شمشیر می شوداز هر چه زندگیست دلم سیر می شود...
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر...
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت...
و تو پنهانی ترین دلتنگی منی...
من مردد بودم که بگویم یا نهگفتمتمحو شدیدرد شدم دود شدم...
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتمشاید این بوسه به نفرت برسد،شاید عشق...
دیده به روی هر کسی بر نکنم ز مهر تو...
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست...
شبی که تو کنارم باشیساعت هابه خواب می روند...
نام تو سرود زندگیستمن تو رابهترین بهترین من خطاب میکنم...
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد...
گفتند گناه است در آغوش تو خفتنبگذار بگویند که گنه با تو ثواب است...
گفتتوی این قلب خستهبه جز درد چه داریتو را تو را تو را هنوز...
به در و دیوار می کوبدمشدت تپش های قلب بیقراریکه کرده هوای موسیقی صدایت را...
من بی تو پریشان و توانگار نه انگار...
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟...
به مسلخ می برد هر شب مرا رویای آغوشت...
ما تعبیر کدام کابوسیم؟!اینچنین_تلخاینچنین_دور...
بی همگان به سر شودبی تو به سر نمی شودداغ تو دارد این دلمجای دگر نمی شود...
حسرت او نمی رود از دل پاره پاره ام...
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست ، نیستگر تو پنداری مرا بی تو قراری هست ، نیست...
بعد صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز ؟ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز...
گفتیز فراق ما پشیمان گشتی ؟ای جان چه پشیمان ، پشیمانی ها...
تا تو را دیدم قسم خوردم که ترکش میکنم لب نخواهم زد به هر جامی به جز لبهای تو...
دین اگر دستم ببندد از هم آغوشی تومن مسیحی،من کلیمی،گبر و کافر میشوم...
در عمیق ترین جای سینه ام تو را نفس می کشم...
درون ما ز تو یک دم نمی شود خالی...
همه یک سو و تو یک سوچه بگویم دگر ؟...
عشق یعنیکه جهان غایب و تو حاضر قلبم باشی...
ز کدام ره رسیدی ؟ز کدام در گذشتی ؟که ندیدهدیدهناگهبه درون دل فتادی ؟...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
با چشم تو از هر دو جهان گوشه گرفتیمماییم و تو ای جان که جگر گوشه مایی...
دل از دل بکندم که تا دل تو باشیز جان هم بریدم که جان را تو جانی...
تو سراسیمه بیا تا که من آرام بمیرم...
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ دروندختری قلب مرا سخت چپاوُل کرده...
کامم اگر نمی دهی ، تیغ بکش مرا بکُشچند به وعده خوش کنم جان به لب رسیده را ؟...
لذت دنیاداشتن کسی استکه دوست داشتنشحواسی برای آدم نمی گذارد...
دست از طلب ندارم تا کام من بر آیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید...
اگر بی من خوشی یارابه صد دامم چه می بندی ؟اگر ما را همی خواهیچرا تندی نمی خندی ؟...
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارمچه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم...
در ببندید و بگویید که منجز او از همه کس بگسستم...
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما راتا آب کند این دل یخ بسته ی ما را...
باز دیروز به من وعده ی فردا دادیآه پیمان شکن از وعده ی فردا چه خبر ؟...
چه گناهی ؟!تو_مرا_تنگ_در_آغوش_بگیرتن_تو_عین_بهشت_استجهنم_با_من...
یا بمیرد یا بمیرم تا رود درد از دلمبعد از او امکان ندارد دل دوباره دل شود...
می روم دیگر نبینم خنده هایت را به غیر بعد از این تا آخر دنیا شب و روزت بخیر...
بت سیمین تن،سنگین دل منبه تو گمره شده مسکین دل من...