سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
به خودم آمدم انگار تویی در من بوداین کمی بیشتر از دل به کسی بستن بودآن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند منمآنقدر داغ به جانم که دماوند منمبا توام ای شعر ...و زمینی که قسم خورد شکستم بدهدو زمان چنبره زد کار به دستم بدهدمن تورا دیدم و آرام به خاک افتادمو از آن روز که در بند توام آزادمبی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیستگل تو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیستتو نباشی من از اعماق غرورم دورمزیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورمبا ...
کاش آنجا که تو رفتی، غم عالم می رفتکاش این غربت جمعی، همه باهم می رفت...
یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاستدنیا پل باریکی بین بد و بدترهاستای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کودریاچه ی آرامم کوه هیجانم کوبر آینه ی خانه جای کف دستم نیستآن پنجره ای را که با توپ شکستم نیستپشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بودتنها خطر ممکن اطراف سماور بود...
این خاصیت عشق است باید بلدت باشم سخت است ولی باید در جزر و مدت باشم هر چند که بی لنگر هر چند که بی فانوس حکم هر چه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس...
یا کنج قفس یا مرگ ؛ این بخت کبوترهاست دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست ....
زیستنم قصه مردم شده است یک \تو \وسط زندگی ام گم شده است ...علیرضا آذر...
چشم وا کردم از تو بنویسملای در باز و باد می آمداز مسیری که رفته بودی داشتموجی از انجماد می آمد...
فردا دوباره روز از نو روزی ام از نودیگه تویی و روزگارت، من نیستم دیگه...
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم...
زنده ام ،هرچه زدی تیغه به شریان نرسیدخیز بردار ببینم خطری هم داری؟زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردمعشق من ، ارّه ی تن تیز تری هم داری؟...
زیادت راکه دزدیدند؛کمت را آرزو کردم...!...
گفته بودی همیشه خواهی ماندسنگ بارید شیشه خواهی ماندگفته بودی تَرَک نخواهی خورددین و دل از کسی نخواهی بردگفته بودی عروس فرداییبا جهانم کنارمی آییگفته بودی دچار باید بودمرد این روزگار باید بودگفته بودی بهار در راه استماه باران سوار در راه استگفته بودی ولی نشد انگار...-...
عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود،او که از جان خودت دوست ترش میداری...
لیلی تو ندیدی که چه با من کردندمردم چه بلاها به سرم آوردند...
.خدایا...این درد جهانی شده رادوربریز!...
شعله بکش بر شب تکراری ام......
دنیا تورو رنجوند و راهی کردای خاک عالم توو سر دنیا...
عینِ مرگ استاگر بی تو بخواهد بروداو که از جانِ خودتدوست ترش میداری!...
و تُو هربار رسیدی پَسِ گوشت گفتم:عشقِ مو بافته ی من چه عجب برگشتی...
خوب است که برگشتیاین شعر جنون کم داشت......
برف وُ کولاک زده؛ راه خراب است؛ نرو......
دستان دلم بالاست...تسلیم دوخط شعرم!...
من زیستنم قصه ی مردم شده استیک تو وسط زندگیم گم شده است....
تو را در بزنگاه دیدن ندیدمهمیشه گرفتار کم بینی ام من...
من همانم که شبی عشق به تاراجش برد......
.تو لج کردی دلم فهمید که عمرِ عشق کوتاهه...
یادش همه جا هست، خودش نوشِ شماای ننگ بر او، مرگ بر آغوش شما...
به چه سوگند دهمتا که بمانی در من ......
شده دلتنگ شویغم به جهانت برسد؟...
اندازه ی اندوهم در شعر میسر نیست.......
شعله بکش بر شب تکراری ام ......
لبخند مرا بس بود، آغوش لِهم می کردآن بوسه مرا میکشت، لب مُنهدمم می کرد...
تو از فصلِ پاییز زیباتری من از فصلِ پاییز تنهاترم!! ...
بی تو بی کار و کَسَم وسعت پشتم خالیست... ...
کاری نمی شود کرد، اندیشه مست باشدمی روید از دهان ها، انگور پشت انگور ...
نامه ات را هنوز میخوانم گفته بودی بهار می آییمی نویسم قطار اما تو با کدامین قطار می آیی؟...
باز همبانیِ یخ کردن چایم ،تو شُدی...
.در سَرَم نیستبجز حال و هوایِ تو و عشقشادم از اینکههمه حال و هوایم تو شدی ...️ ️️️...
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست...
بعد مرگم، شعر هایم را چراغانی کنید...اهل دل را جای حلوا، شعر مهمانی کنید..!...
من همانمکه شبی، عشق، به تاراجش برد...
جاده بهانه است مقصود چشم توستمن راهی توام ای مقصد درست...
ای عشقِ پدر نامرد سر سلسله ی اوباشاین دم دم اخر را این بار به حرفم باش...
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو،برف و کولاک زده راه خراب است نرو...!...
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس...
کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست...