سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
رنگ رخساره شنیدی که خبر داد زمنعاقبت در خم گیسوی تو بی رنگ شدم...
آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد...
چیدن سر انگشتان توچیدن غنچهی چای استدر سپیدهدم نخستینمه که میآیدمبهم نمیکند تو راتنها به لطافت پوست تو میافزایدمن با طرح رخسار توزیر پلکهای بستهآتشی انبوه میافروزم...
یاد رُخسار تو را در دل نهان داریم مادر دلِ دوزخ بهشت جاودان داریم ما...
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز...