شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
صبح؛ ردپایِ اطلسی بر بِسترمآه؛ یادم آمد؛ یک نفر،یک روز، جایی،گفته بود؛ دردها و غصه هایت را؛به جانم می خرم!شیما رحمانی...
درد آورست این که بفهمی دلبر ت عمریست هرشب به یاد دیگری در بسترت خواب است...
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرایکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا!...
شانهات مجابم میکنددر بستری که عشق تشنگیست...
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بودکنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را...
خوشا صبحیکه چون از خواب خیزم ،به آغوش تواز بستر گریزم ......
بگذار که درحسرت دیدار بمیرمدر حسرت دیدار تو بگذار بمیرمدشوار بود مردن و روی تو ندیدنبگذار به دلخواه تو دشوار بمیرمبگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگدر وحشت و اندوه شب تار بمیرمبگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آبدر بستر اشک افتم و ناچار بمیرم...
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز...