سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مینویسم برایت"دوستت دارم"نمیدانمشاید نخوانیشاید هم بخوانی،و بی اهمیت از آن گذر کنیاما من همین که"دوست داشتنت"را تکرار می کنمبرایم به معنای زندگیست....
دلم کمی کودکی میخواهد...از همان روز هایی که زندگیرنگ و بوی دیگری داشت،روزهایی که نشستن دانه برف کوچکی پشت پنجره ی خانه،دلیلی برای خنده ها و قهقهه زدن هایمان میشدهمان روز هایی که پاییز را با راه رفتن بر روی برگ های خشک شده و صدای خش خش آن ها می شناختیم،نه قدم زدن های تنهایی و اشک های زیر بارانروز هایی که بزرگ ترین حسرتمان پشت ویترین اسباب بازی فروشی جا خوش کرده بود،نه حسرتی که این روز ها در ویترین خانه ی دیگری ست...دلم همان روز هایی را...
مهر باشدومهردگری در دل تواینکه مهرنیست جانمبرزخ پاییزاست...
روزِ مَحشر به خدا خواهم گفت:آن که از من تو گرفتی همه ی جانم بود...
هر چقدر هم که خودت رابه بیخیالی بزنیهر چقدر هم که بگوییفراموشش کرده ای،یک روز درست میان خنده هایتمیان مشغله های روز مرّه اتو قدم زدن های شبانه ات،به سراغت میآید...تمام خنده هایت را تلخ...تمام روزت را سیاه...و قدم هایت را لرزان میکند...باورکن هوای نبودنشیک روز به سراغت میآید......
در ابتدای راه اعتماد میکنی و دستت را با هزاران امید به دستش میدهی و با خوش خیالی،در حالی که چشم هایت را بسته ایو وجودت مملو از احساس است قدم برمیداری...نه ترسِ سقوط داری ونه ترس از ارتفاعگاهی زیر چشمی آن هایی که از پرتگاه رابطه به پایین پرت میشوند را تماشا میکنی و به خودت میبالیفکر میکنی آن که با توست،با همه یِ آدم ها فرق دارد...اما به یکباره دستت را رها میکند،بیخیالِ دوست داشتنت میشودو پرت میشوی به سیاه چاله ی تنهاییسرخورده...
این آدم ها با فاصله خوبنددرست چند قدمی که نزدیکشان شویبه خودت و قدم هایی که برداشته ایلعنت میفرستی......
بار اول که دیدمتمحو تماشایت شدمجای سلام در ذهن خودبوسه به لب هایت زدم...
عشق یعنیکه جهان غایب و تو حاضر قلبم باشی...
روز محشر بخدا خواهم گفتآن که از من تو گرفتیهمه ی جانم بود...