دوشنبه , ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
چه حکایت عجیبی است هوای پاییز!تنها را تنهاتر می کند و عاشق را عاشق تر...
بی پاییز هم به پای تو می ریزم!...
بگذر تابستان / بگذر... حال من با تو خوب نمی شسود / پاییز حال مرا خوب می شناسد...
ای باران / تابستان هنوز در حسرتت می سوزد اما تو در آغوش پاییز می باری...
برای من که برگی نمانده تا به باد دهم پاییز فقط شرمندگی ست...
دارد پاییز می رسد / انار نیستم که برسم به دستهای تو...برگم پر از اضطراب افتادن...
بی رحم ترین قطعه ی پاییز چنین است. باران بزند...شعر بیاید تو نباشی...
دل بسته ام به پاییز.شاید٬دوباره٬سر ِ مهر بیایی !!!...
نیفتاد مثل پاییز آن اتفاق زرداو گرم بود و سبز...
و کسی که تورا دیده باشدپاییز های سختی خواهد داشت...
می نویسم باراندیگر پروانه و باد خود می دانندپاییز است یا بهار...