دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
کی اَم من؟آرزو گم کرده ای تنها و سرگرداننه آرامینه امیدینه همدردینه همراهی...
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق توتا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده امیا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی بروسوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام...
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتمدر میان لاله و گل آشیانی داشتمگرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوارپای آن سرو روان اشک روانی داشتمآتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بودعشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتمچون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهیچون غبار از شکر سر بر آستانی داشتمدر خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بوددر زمین با ماه و پروین آسمانی داشتمدرد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه منداشتم آرام تا آرام جانی داشتمبلبل طبعم رهی ...
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست !غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست….......
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتمگِردِ آن شمع طرب میسوختم پروانهوار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم...
کیَ ام من ؟آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی ، نه امیدی نه همدردی، نه همراهی..............
ماییم و سینهای که بُوَد آشیانِ آهماییم و دیدهای که بُوَد آشنای اشک......
میروم و نمیرود از سرِ من هوایِ توداده فلک سزایِ منتا چه بُود سزایِ تو ؟!...
یا عافیت از چشم فسونسازم دهیا آن که زبان شکوه پردازم دهیا درد و غمی که دادهای بازش گیریا جان و دلی که بردهای بازم ده...
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتمدر میان لاله و گل آشیانی داشتمگرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوارپای آن سرو روان اشک روانی داشتم...
آنچه نایاب اسٖت در عالم و ماست ورنه در گلزار هستی و نایاب نیست...
تا تو به داد من رسیمن به خدا رسیده ام...
تا تو مراد من دهیکشته مرا فراق تو...
از آتش دل ،شمع طَرَب را مانَموز شعله ی آه،سوزِ تب را مانمدور ازلب خندان تو ،ای صبح امیداز ناله ی زار، مرغ شب را مانم...