پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در هیچ لحظه ای وفااا را نمیتوان یافت..لحظه ها اگر با وفا بودن ..گذر نمیکردن.....
پدر، فهمانده این را، با تلاشش؛که باارزش ترین، کانِ وفا اوست...برای حسّ نابِ زندگانی،دل انگیزان ترین، صوتِ صفا اوست...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
قربان وفاتم ، به وفاتم ، گذری کن ( قربانی وفای تو هستم، از مرده و جنازه ی من دیداری داشته باش )تا بوت همی بشنوم از رخنهٔ تابوت(تا بوی تو را از روزنه ی تابوتم تشخیص دهم و جان دوباره ای پیدا کنم)...
عشق را در پیرمردی دیدم که سی سال تمامبرای همسرش گریه می کندو هنوزَِ هنوزم با نبودنش آشتی نکرده استآنوقت هستند کسانی که کنارشان هستید اما با بی توجهی زنده به گورتان می کنند وفا چیزی نیست که در مغازه های سر کوچه بفروشنددل بزرگی می خواهد و ذاتی پاکرعنا ابراهیمی فرد...
محبت را در وجود سگی دیدم توله سگ دیگری را شیر میداد……ذات محبت در دل باشد حیوان و انسان ندارد سخنی به جاست که گویند وفا را از سگ بیاموز .سخن انسانی...
دلبری می خواهم از جنس وفا و معرفتآنکه من ، دلبر تصور کردمش ، دلبرنماست...
با او بگو چه میکشم ازدرد اشتیاقشاید وفا کند، بشتابد به یاری ام...
گر بسوزی بند بندم از جفامن وفای تو به جان دارم به جان...
بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش استشاعر چشم تو بودن به چه بسیار خوش استاز تو دل کندن و دوری به خدا ممکن نیستبهر تو شعر سرودن با دل زار خوش استشهره ی شهر تویی غیر تو دلداری نیستدل سپردن به وفای تو وفادار خوش استوای از این عقربه ها ساعت بی تو ماندندر فراق تو دهم تکیه به دیوار خوش استبی تو هر لحظه دلم شوق رسیدن داردچشم بر راه تو در نیمه شب تار خوش استحلقه ی اشک شده همدم چشمان ترمدر فراق تو تب و ، این تن بیمار خوش ...
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی...
یک ذره وفا را به دو عالم نفروشیم هر چند درین عهد خریدار ندارد...
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود...
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هستتا ریشه در آب است امید ثمری هست...
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند...
پنجره هم به باد وفا نکردآن هنگام کهاشتیاق اوراپشت قفلهای بسته ی دلش حبس می کرد......
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟...
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال...
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم...
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد...
از خواب ک بیدار شدم باز هم روی بدنم کبود شده بود.. هر بار یک زخم یا کبودی.. بدون درد هم نبودند.. زخم ها میسوختند و کبودی ها درد داشتند.. اما من ک خودزنی نمیکردم! یا... کتک نخورده بودم.. آن هم هرشب.. هر شب... و باز هم.. هرشب.. این بار تصمیمم را گرفتم.. لباس پوشیده و آماده شدم.. و راه افتادم! .... وارد بیمارستان شدم و نام دکتر را جستجو کردم.. متخصص پوست.. آزمایش برای کبودی های بدنم نوشت اما زخم ها را عادی نمیدانست....
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من...
نوشتن آدم را سبک میکند.. داستان آدم را به سمت و سوی تخیلات میکشاند! شعر احساس را بیدار میکند... اما همه این ها بستگی به موضوع دارد! موضوع این نوشته میلاد است؛ تولد است! تولد وفا! تولد من! هرسال با شیوه های گوناگون تولد را تبریک میگویند و این تو هستی ک درک میکنی این تبریک از سر اجبار بوده یا از روی احساس!از عده ای انتظار نداری و تبریکشان چنان ت را شگفت زده میکند ک هیچ گاه فکرش را هم نمیکردی...و از کسانی انتظار داری و تبریکشان...
دست بر گریبان گرفته بود و فریاد میزد اما...! صدایی از حنجره اش خارج نمیشد.. گویی نمایش پانتومیم اجرا میکند! اما بدون بیننده! مشخص بود حال خوشی ندارد. قدم میزد و راه میرفت و دستانش را در هوا تکان میداد! یا من چیزی نمیشنیدم! یا او بی صدا جنگ میکرد. بغض در گلویش بیداد میکرد و اشک در چشمانش هویدا بود! اما مقاومت میکرد در برابر هدر دادن مرواریدهایی ک... بگذریم! موبایلش را برداشت و شماره ای را گرفت، اما سرش را تکان داد و شماره ر...
اصلا احساس خوبی نسبت ب صحبت هایش نداشتم از این دکترها بود ک آسمان ریسمان میبافت تا حرفش را بزندبی حوصله نگاهش میکردم و او هم گویی برای خودش حرف میزدنگاهش کردم و گفتم: \دکتر! اصل حرفتونو بزنید\ دکتر آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از چشمانم گرفت و گفت: \آزمایشات شما نشون میده ک...\ و سکوت کرد؛ کم کم حوصله نداشته ام داشت صدایش اوج میگرفت! اما آرامش کردم و با خونسردی منتظر ادامه صحبتش شدم! پس از سکوت کوتاهش ادامه داد: \آزمایشات...
آرام در را باز کردقدم های کوتاهش را یکی پس از دیگری جلو میگذاشت و حرکت میکردساعت آمدنش کمی دیر بود نمیخاست کسی را بدخواب کند هرچند.. قرار بود دیروز برسد ولی خب... ملوانی بود و دریا... دریا بود و بدحالی... بدحالی بود و موج.. موج بود و واژگونی... و همین ها شده بود ترس و ریشه بسته بود در جان همسر خانه... صدای پچ پچ می آمد.. صدای سوز دار... آرام تر قدم برداشت تا به اتاق رسیدمنبع صدا را پیدا کرده بوددر کمی باز بود.. با ...
این بار دلم کمی متفاوت تر با ت سخن بگوید؟ گاهی دلم سخن گفتنت را خواهان است.. گاهی دلم نگاه کردنت را میخواهد.. گاهی.. دلم... ت را میخواهد.. اصلا! بیا بگذریم. ت مرا نمیخواهی.. من هم ت را... ت را... (نفس عمیق) 🙃نمیشود! نمیتوانم دروغ بگویم ک نمیخواهم... نویسنده: vafa \وفا\...
«عشق نهان»در پشتِ شرم خویش عشقی را نهان کردمکَز دوری اش هر لحظه دردم را عیان کردمدر بازی صد رنگ تقدیرم هزاران باربا هر شکستِ دل، دوباره امتحان کردمپیچید چون پیچک حضورش در وجودم تامِهر و وفایش را به دل دُرِّ گران کردمدر خود فرو می ریختم از حسِ دلتنگیهرجا که دستم را به سوی آسمان کردمرؤیای خیسش را به وقت بارش باران بی وقفه چون چتری برای سایبان کردمچشمان خود را بستم و با عمق احساسموصف قشنگش را به طبع خود روان کردم...
فکر نکنید هر کس کهاز راه رسید ،هر کس که با شما خندید،هر کس که چند صباحی گیر دادو پیگیر شدمی تواند رفیق شما باشد!رفاقت جر یانی ستتوی خون آدم..همین به موقع بودن،چگونه بودن، یکرنگ بودنمی شود اصالت یک رفاقت...رفاقت بار سنگینی ستکسی بر دوش می گیرد کهیک دنیا وفا دارد....
در این روز متولد شد دخترکی با آرامششآدمی ک کنون آدمک میخوانندشانسانی ک انسانیت دغدغه است برایشدوستی ک رفاقت اولویت است برایشکسی ک صداقت مهم است برایشتولدت مبارک آدمک قصه های پر شور و نشاطتولدت مبارک آدمک قصه های پر از روح تولدت مبارک آدمک قصه های پر از دغدغه... تولدت مبارک 12/تیر/1400نویسنده:vafa \وفا\...
آرام از کنار کفش های نامرتب و شلوغ رد شد و کفش هایش را گوشه ای در آورد... نوک انگشتی از روی موزاییک های سرد حیاط گذر کرد با آرامش دستگیره خنک در را در دست گرفت و انتهای دستیگره را به سمت پایین کشاند در را هُل داد و وارد خانه شد.. خانه به قدری شلوغ بود که انتظار خوش آمد گویی از کسی نداشت.. بدون توجه به سر و صدای اطراف به سمت اتاق مهمان رفت و کیف و پالتویش را گوشه ای گذاشت.. اتاق را ترک کرد و وارد پذیرایی شد، گوشه ای به دور از هیایو ر...
ببین چقد برات خرج میکنه؟ نگا چقد درموردت خوب حرف میزنه! خیلی خوبه ها!!! فک کنم دوستت داره... با این چیزا ب هم امید ندین! شاید خیلیا با همه همینقد خوب باشن! علاقه پیدا کردن ب کسی ک فک کنی دوستت داره عین مرگه! نویسنده: vafa \وفا\...
و گاه همه چیز دست ب دست هم میدهند.. تا بهترین روزهای زندگی ات...... مرگبار ترینشان باشند... دردناک ترینشان باشند... بهترین روزهای زندگی دیگران... همان اعصاب خوردکن ترین روزهای زندگی من است... نزدیک من نشو... دستگاه پاسخ گویی خراب است... نمیخواهم دلتان خدشه دار شود.. نویسنده: vafa \وفا\...
مانند خونریزی زخم عمیق شمشیر در قلب... بدنم جرعه جرعه روحش را خاک میکند... نویسنده: vafa \وفا\...
اشک میریختم و زار میزدم... از چه؟ نمیدانستم.. با تمام ترس و وحشتی ک ناگهانی ب سراغم آمد چشمانم را تا آخرین حد باز کردم... باور کردنی نبود.. معلق در هوا بودم.. چشمانم را بستم و دوباره گشودم.. دو چشم باز جلوی چشمانم بود... تکان سختی خوردم.. چشمه اشکم خشکیده بود.. نمیتوانستم حرف بزنم.. نمیتوانستم اشک بریزم.. تکان خوردن سخت بود برایم.. او ب حرف آمد.. *هیچی ترس نداره.. کسی ک همیشه حواسش بهت هس... همیشه هواتو داره.. هم...
ی روز نت گوشیتو خاموش کن... ببین اتاقت چ رنگیه.. کمدت چ شکلیه.. دیوارا ترک خورده یا ن لامپ اتاقت سالمه یا سوخته.. در اتاقت جیر جیر میکنه یا ن ببین.. پیر شدی یا ن... نویسنده: vafa \وفا\...
شروع ب شمردن پله ها کردم.. ب صد رسید.. فقط ب این ک ب آخر برسم فکر میکردم.. روبرو را نگاه نمیکردم، فقط پله زیر پایم مهم بود.. ایستادم.. دست بر زانوانم نهادم.. نفسی عمیق کشیدم.. سرم را بالا بردم.. با دیدن کسی ک روی پله های بالاتر ایستاده و با لبخندی ترسناک ب من نگاه میکند تکان شدیدی خوردم.. مطمئنم رنگ پریده ام ترسم را لو داده بود.. او جلو می آمد.. لبخندی ب لب داشت ک روح را از تنم ب پرواز میداد.. نگاهش وحشی بود.. نزدیک تر ک...
بودنتونو یادآوری کنید... بی سر و صدا نرید... بزارید بودنتونو حس کنن ک وقتی نبودی همه چی آوار شه رو سرشون... اینطوری بیشتر ب یاد میمونه! اینطوری جای گله کمتره... نویسنده: vafa \وفا\...
با تمام توان فریاد میکشید و میان فریاد هایش اشک میریخت... کسی نبود بگوید آرام باشد! کسی نبود او را با حداقل با حرف آرام کند.. تنها بود.. از اطراف هیچ صدایی ب جز صدای فریادهای سوزناکش شنیده نمیشد... گویی گرد مرگ پاشیده بودند بر اطراف این جوانِ پیر... موهایش ب ناگاه سفید شد... تک تک تارهای موهای کوتاهش ب ناگاه سفید شد... همچو پیری ک سالیان دراز است ک رنگ ب موهایش ندیده... گویی کسی برایش آینه گرفته بود.. ب روبرو ک نگاه می انداخت....
با تک تک تار و پود موهایش آشنا بودمبا تک نوازی های نفس هایش.. همه را حفظ بودمگوش میدادم و حس زندگی را با تمام وجود از صدای نفس هایش میگرفتم... امروز هم با قدم های نوک پایی ب سمت تختش رفتم... ب ساعت نگاه کوتاهی انداختم...6 صبح بود..آرام گوش هایم را نزدیک بردم تا باز هم صدای روح بخش ب زندگی ام را ب جان بسپارم... صدایی نیامد.. گمان کردم گوش هایم مشکل دارد اما ن صدای حرکت دستهایم را میشنیدمبا بهت ب بدنش نگاه کردمبا ترس دست...
روز و شب ب کسی ک نباید فکر میکردم.. ک چ شود؟ معجزه شود و اویی ک با دیگری خوش است بازگردد؟ خیال خام... ب نوشتن فکر میکنم... شاید نوشتن ارامش را ب من هدیه کند.. مثلا.. نوشتن تمام خوشی هایی ک چشیدم.. نوشتن تمام خوشی هایی ک میخواهم بچشم.. نوشتن تمام خوشی هایی ک میتوان چشید.. من باید بایستم.. روی دو پای خودم.. نویسنده: vafa \وفا\...
تمام حالات ممکن را از نظر گذراندم! این ک شاید از لبه تنه درخت ب پایین سقوط کنم.. این ک ب خاطر پوسیده بودن تنه درخت، ناگهان تنه پودر شود.. این ک پایم گیر کند.. این ک آخر آخرش مرگ است... آرام پا جلو گذاشتم.. آرام قدم برداشتم.. میان این دره رودی خروشان بود.. یک رودخانه.. با عمق زیاد.. ک اگر درونش می افتادم دیگر زنده ماندنم....... بگذریم.. تنه پوسیده درخت همچو گهواره نوزاد، چنان این طرف و آن طرف میرفت ک هرگاه باید با سر ب درون...
از ابتدای کوچه، انتهایش مشخص بود. هرچند.. ب خاطر تاریکی هوا تنها هاله ای از افراد در حال رفت و آمد دیده میشدند... با گام های کوتاه اما پر سرعت، سعی داشتم کوچه راهش را تمام کند... اما تمام ک نمیشد هیچ، طولانی تر هم شده بود... از پشت سر صدای قدم های مردانه ای می آمد.. از رو ب رو صدای چرخاندن چیزی شبیه ب زنجیر.. اوضاع نابسامانی بود.. ترس و وحشت رخنه کرده بود بر تمام روح و روانم.. رعشه بر تنم افتاده بود.. گویی در زمستان میان برف افت...
وارد جایگاه عروس و داماد شدیم! همه دست میزدند.. کودکان جیغ میکشیدند... دختران سوت میزدند... همه شاد بودند.. همه خوشحال بودند.. میخندیدند... این وسط.. فقط دو نفر ناراحت بودند.. *عروس و داماد*ب هم نگاهی کردند.. هردو لبخند بر لب داشتند.. اما چشم هایشان پر از فریاد و اشک بود.. دست در دست هم بودند.. اما از فشار بغض دست های یکدیگر را میفشردند.. حال هیچ یک خوب نبود... ناگاه... از خواب پریدم! باز هم کابوس... باز هم...
درونم آنچنان فریاد میکشد ک دستهایم را برگوش میگذارم... اما... از درون دارم کر میشوم... چرا کسی صدای زجه های قلبم را نمیشنود؟ من زنده ام؟ آری... ببینید... نفس میکشم! حرف میزنم! راه میروم! مرا میبینید؟ اگر میدیدید... حتما هم میشنیدید...صدای فریادهای درونم را نیز میشنیدید! نویسنده: vafa \وفا\...
فریاد خودت از درون وجودت را شنیده ای؟ کر کننده است... نویسنده: vafa \وفا\...
رهایم کن.. بگذار ب همان حال بی حس همیشگی ام برسم.. کمی در بی خیالی ام سفر کنم... و با خونسردی از کنارت بگذرم... مرا رها کن... بگذار همان همیشگی باشم... نویسنده: vafa \وفا\...
مانند خستگی پس از سفری یک ماهه... تمام عصب های تنم بی حس شده اند... نویسنده: vafa \وفا\...
سخنی نیست... جز تنهایی... میگذرد.. اما زمانش مشخص نیست.. جالب است.. شلوغ باشد اطرافت... اما تنها باشی... نویسنده: vafa \وفا\...
با درد از خواب برخواستم.. درد معده تمام تنم را درگیر کرده بود.. سرگیجه هم اضافه شده بود.. حالم اصلا خوب نبود.. ناگهان بوی خوشی ب مشامم رسید. بویی آشنا.. بوی خوب شامپوی بچه.. چشمانم را بستم.. نیاز ب آرامش داشتم.. نیاز ب آرام شدن.. وقتی چشم گشودم جای دیگری بودم.. باغی پر از دار و درخت پر از گل و گلبرگپر از سبزی و نشاطاز زیبایی ب هرجا نگاه می انداختم، لبخند زدم.. چشمانم را بستم.. از لذت زیبایی طبیعت.. چشمانم را گش...
نیازمند کمی ذوق در زندگی هستم.. فروشگاهش را میشناسید؟ پولش هرچه شد مهم نیست. شاید ذوق زنده ام کند.. از مردگی خسته ام... کمی روح میخواهم... از بی روحی خسته ام.. نویسنده: vafa \وفا\...